صبح یعنی حوالی ساعت ۱ از خواب بیدار میشم . بهتاش هم اون سر دنیا بیدار میشه . غرش میاد . لابد حق داره . من وقت واسه غر شنیدن ندارم . باید برم بانک. باید برم دنبال بچه . باید برم سر کار.
دم در مدرسه منتظرم که زنگ و بزنند . چیزه خواصی تنم نیست . دامن مشکی با بلوز مشکی . جوون ترم از بقیه مادرهای منتظر ولی خوب من که مادر نیستم . نگاهها تلخه . چشم غره است . در که باز میشه باز مثل همیشه یادم میوفته که این توله ها همشون رسما عین همن کلی طول میکشه تا پیداش کنم. طول میکشه تا راضی میشه میاد بریم .
میبرمش غذا بگیریم از ساندویچ فروشی ایرانی. میشینه روی میز دستهاش و هم میزاره روی کانتر آقاهه هر بیست ثانیه یک بار میپرسه که پیتزای من کو؟
سر کار هم میرم . بانک هم میرم . توی صف کتاب میخونم. جورج توی کتاب تنهاست و خیال پرداز تر از من .
ساعت ۷ شب من هستم و سکوت خونه پتو .
ساعت ۹ من نشستم روی زمین با سایه های رنگی. دخترها یکیشون روی تخت دراز کشیده اون یکی جلوی آینه است .
ساعت ۱۲ مرد مچ دستهای من و میگره و من باخودم فکر میکنم . نه من با خودم فکری نمیکنم . مرد میره بی حرف.
ساع ۱ ما سه تایی تو خیابون میرقصیم.
ساعت ۲ سه تایی در جا پشت میزهای رستوران میرقصیم.
ساعت ۳ من تنها توی تختم به این فکر میکنم که . نه فکر نمیکنم. باید بلند شد. جورابهای توری و در آورد . موها رو باز کرد . آرایش رو پاک کرد . دامن و انداخت تو سبد رخت چرکا . بلوز و زد به چوب لباسی .
صدای رضا یزدانی و زیاد میکنم . دلی نیست برای گرفتن .