Saturday, April 10, 2010

دیشب ساعت سه نصفه شب تصمیم گرفتم بشینم محاکمه در خیابان ببینم . توقعی نمونده از جناب کارگردان . باخودم گفتم خودم و که خفه کردم با آهنگ فیلم. جناب کارگردان هم هیچی نباشه دوتا دیالوگ ردیف داره و یک مونالاگ خوب . تا ساعت ۵ صبح داشتم خودم فحش میدادم  و بعد مدام دوباره آهنگ و گوش میدادم. سوزن است و خایه ملا نصردین و دل گرفته من لابد. 
صبح یعنی حوالی ساعت ۱ از خواب بیدار میشم . بهتاش هم اون سر دنیا بیدار میشه . غرش میاد . لابد حق داره . من وقت واسه غر شنیدن ندارم . باید برم بانک. باید برم دنبال بچه . باید برم سر کار. 
دم در مدرسه منتظرم که زنگ و بزنند . چیزه خواصی تنم نیست . دامن مشکی با بلوز مشکی . جوون ترم از بقیه مادرهای منتظر ولی خوب من که مادر نیستم . نگاهها تلخه . چشم غره است . در که باز میشه باز مثل همیشه یادم میوفته که این توله ها همشون رسما عین همن کلی طول میکشه تا پیداش کنم. طول میکشه تا راضی میشه میاد بریم . 
میبرمش غذا بگیریم از ساندویچ فروشی ایرانی. میشینه روی میز دستهاش و هم میزاره روی کانتر آقاهه هر بیست ثانیه یک بار میپرسه که پیتزای من کو؟ 
سر کار هم میرم . بانک هم میرم . توی صف کتاب میخونم. جورج توی کتاب تنهاست و خیال پرداز تر از من . 
ساعت ۷ شب من هستم و سکوت خونه پتو . 
ساعت ۹ من نشستم روی زمین با سایه های رنگی. دخترها یکیشون روی تخت دراز کشیده اون یکی جلوی آینه است . 
ساعت ۱۲ مرد مچ دستهای من و میگره و من باخودم فکر میکنم . نه من با خودم فکری نمیکنم . مرد میره بی حرف. 
ساع ۱ ما سه تایی تو خیابون میرقصیم. 
ساعت ۲ سه تایی در جا پشت میزهای رستوران میرقصیم. 
ساعت ۳ من تنها توی تختم به این فکر میکنم که . نه فکر نمیکنم. باید بلند شد. جورابهای توری و در آورد . موها رو باز کرد . آرایش رو پاک کرد . دامن و انداخت تو سبد رخت چرکا . بلوز و زد به چوب لباسی . 
صدای رضا یزدانی و زیاد میکنم . دلی نیست برای گرفتن .