Sunday, April 11, 2010

من یک موقعی سوختن بلد بودم . اون موقعی که مردها جذاب میشدند برای کتابی که در حال ورق زدن بودند . برای شعرهای خط خطی گوشه کتاب . بخاطر اینکه فوق لیسانس تاتر داشتند . من بلد بودم که عاشقی کنم . که کلی حرف از توی چشمهام بزنه بیرون . من بلد بودم که روی زمین آشپزخونه بشینم و لیوان شرابم بگیرم دستم و ساعتها به این فکر کنم که آخ عجب آدمی . اون موقعها مردها فقط مرد نبودند. موجوداتی هیجان انگیز بودند که میشد بهشون اعتماد کرد که میشد عاشقشون شد فقط و فقط بخاطر خط شعری که پشت بلیط پاره شده سینما نوشته بودند . فکر میکردم که اصلا فقط باید عاشق شد . عاشق آدمی که فکر میکنه و کتابهای خوب میخونه و خط خوبی هم داره . فکر میکردم که اصلا همه پینت قضیه به این عاشقیه به این سوختن . به پیدا کردن اون آدم و ایستادن و سوختن . 


مردهای این روزها کتاب ندارند . یعنی کار به جایی نمیرسه که بخوام بدونم کتاب دارند یا نه . این روزها من حوصله حرف زدن ندارم . حتی خودم هم توی حاشیه نوتهام شعری نمینویسم . مردها جذاب نیستند . اگر قدشان بلند باشد و ته ریشی داشته باشند تازه دیده میشوند . قرار نیست که بهشون اعتماد کنم . عاشقی . عاشقی . عاشقی . حتی یادم نمیاد که چی به چی میشد که اون میشد . بلیطهای سینما رو هم تو اولین سطل آشغال دور می اندازم. مردهای این روزها حتی اگر فارسی حرف نزنند هم مشکلی نیست . در واقع ترجیح میدهم که حرف نزنند. راستش این قضیه دیگه پینتی نداره . من مدتهاست که شراب نمیخرم . که دلیلی ندارم رو زمین آشپزخونه بشینم. مردهای اون روزها کوتاه قد بودند با موهای بهم ریخته و انگشتهایی لاغر . این روزها منم  و دخترها و سایه های رنگی و کفشهای پشنه بلند قرمز و صورتی . من هیزی میکنم . اون روزها اما  مردهای جذاب زیاد بودند . اون روزها فیلم مورد علاقه طرف یا فقط اخوان ثالث برای عاشقی بس بود . برای قدم زدن تو خیابونهای پر درخت . این روزها من فیلمهام و تنهایی میبینم  با غریبه ها هم راجب کتابهاشون حرف نمیزنم . این روزها گاهی سرم و از روی کامپیوترم بالا میارم که ببینم آیا آدم جذابی این اطراف هست. این روزها جذابیت فقط و فقط در بلندی قدی یا ته ریشی یا انگشتهای تمیز کشیده ای خلاصه شده که زیاد حرف نزنه . 

شایدم سوختم / تمام شدم . 

خاله ای دارم که همیشه میگفت همه مردها عین همن فرقی نمیکنه این یا اون . و من عصبانی میشدم . دلم میگرفت . فکر میکردم که چقدر غم انگیز اصلا چقدر ناجوان مردانه مگه همه ما زنها عین همیم؟ 

بعد از تو فکر میکردم که میشه عاشق شد . که من حتما عاشق میشم . مگه تو نگذشتی؟ تو که بنظر خوشحال میای . فکر میکردم که من که آدم بدی نیستم . که حتما دوباره عاشق میشم . دوباره میسوزم . دوباره دلم میریزه . 

خاله هیچوقت نگفت که بعد از یک نفر بعد از اون آدم دیگه فرقی نمیکنه . 

من فکر میکردم که یک روز خوب میشم . یک روز از کف زمین حموم بلند میشم . من فکر میکردم که یک روزی بیدار میشم و جات خالی نیست و من خودم و سرزنش نمیکنم برای این همه خالی. یک روزی میرم بیرون و میبینم که همه جذابن . درست مثل تو که جذاب بودی. 

من خوب شدم .. سه سال بعد . از کف زمین حموم بلند شدم . یک روزی بیدار شدم دیدم که خوشحالم که فقط خودمم . که چقدر خوبه این سکوت . 

اما این دفعه دیگه کسی جذاب نبود . فکر کنم من مثل کرم ابریشمیم که پیله اش و درست کرد اما انقدر تاریکیشو دوست داره که حاضر نیست پروانه بشه . حاضر نیست بیرون بیاد . 

بعد از تو مردها فقط مردن .