Tuesday, April 6, 2010
خوشبختی من ابعاد ساده ای داره. توی صف پستخونه از شدت نگرانی قبول نشدن رسما حالم داشت بهم میخورد . مامانی رفته بود ورزش خاله هم رفته بود دکتر . تا من برسم خونه هردو زنگ زدند که میان خونه من . خوشبختی من ابعاد ساده ای داره . به سادگی دم کردن چایی توی قوری زرد رنگ روی گاز . قرآن قدیمی سفره عقد مامانی رو میارم با نامه عاشقانه ای که بینش بود به تاریخ و ۱۳۳۸. خوشبختی من تو قصه های مامانیه . عاشقی کردنها و ازدواجها و زاییدنها و اسمها . اسم آدمهای دنیای مامانی . مادربزرگش . مادرش . برادرهاش. هوا که تاریک میشه بلند میشند که برند . قبل از رفتن میگه که خونه امیریه رو به اسمت میکنم . خونه امیریه خونه ایه که مادرم توش بدنیا اومده . اولین خونه ای که پدربزرگ مادربزرگ من تو تهران خریدند . من خونه امیریه رو دوست دارم . صدای مسجدی که تو اتاقهاش میپیچه . راه پله قدیمیش . همسایه های ترک سنتی اش . به مامانم زنگ میزنم با ذوق اعلام میکنم . مادر من فکر میکنه که من دیوانه ام . من با قصه های مامانی . من با بلورهای روسی توی کمد که نمیزارم بهشون دست بزنه . من با انگشترهای و تسبیحها و کتابهای دست دومم. خوشبختی من اما ابعاد ساده ای داره .