Tuesday, May 25, 2010

شاید لذت بخش ترین قسمت این رابطه امنیت این تخت آبیه برای مردی که امنیت کلی آدمه . شاید قشنگترین لحظه های این روزها نشستن روی لبه تخته وقتی که فنجون قهوه در دست و زیر سیگار کنار تخت خیره میشم به پیچ و خم صلیب روی بازوش و مژه های برگشته ای که سایه کشیده ان تا روی گونه ها و لمس کمرش تا بیدار شه تکیه بده به بالشتها و نگاهم کنه .

Thursday, May 20, 2010

Home-2

چند روز پیش داشتم از سر کار بر میگشتم خونه که توی راهرو دخترک و دیدم با مادرش. آپارتمان ما چیزی حدود ۳۰۰ تا واحده . ساعت رفت و آمد من با بقیه آدمهای ساختمون نمیخونه در نتیجه با اینکه تقریبا یک سال اینجام خیلی از همسایه هارو ندیدم. دخترک خونه اش سر راهرو است . مادرش شاید از من کوچیکتر باشه . خودش یک دختر بچه سه ساله است با موهای صاف روش و قشنگ ترین لبخند دنیا . اون روز وسط راهرو وایستاد و بلند گفت سلام خم شدم گفتم سلام . داد زد به مامانش که داشت از خونه میومد بیرون گفت
A pretty lady said hi to me
به مامانش گفتم دخترت همسایه مورد علاقه منه . خندید و گفت چرا . گفتم واسه اینکه صبحها که باباش میره سر کار صداتون و میشنوم که از دم پنجره ام رد میشین و
and it always makes me smile
زن لبخند زد و خداحافظی کرد . من اما نگفتم که چه شبهایی وقتی دخترک مریض بوده و گریه میکرده من ذل میزدم به جعبه قرصهای صورتی روی پاتختی و دستم روی دلم میکشیدم روی رحم خالیم. بهش نگفتم که خیلی صبحها که با شوهرش و دختر تا دم در میرن که مرد رو بدرقه کنن من به مردی که کنارم دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود نگاه میکردم به مردی که با صدای غر غر های دخترک یا گریه هاش برای رفتنش میگفت : من دقیقا به این دلیل دلم بچه نمیخواد .

Wednesday, May 19, 2010

Home

جلوی آینه بودم که یادت افتادم. بعد از این همه سال بعد از این همه مدت . داشتم شمع های روی شومینه رو روشن میکردم که یادم افتاد شمعدونهای توی حموم نمیتونسته سه تاباشه من هیچوقت تعداد فرد خرید نمیکنم . با خودم گفتم شاید جزو شکستنیهایی بود که شب آخر پرت کردم. پرت کردم که بری. رفتی. چند سال گذشته؟ این خونه تو رو یادش نیست .

Thursday, May 13, 2010

انگار که هیچوقت کسی اینجا نبوده . انگار که  پشت این پنجره های / پشت این کر کره های کشیده هیچی نیست جز تاریکی. صبح ملافه هایی که بوی تنت و میداد عوض کردم . زیر سیگار و شستم و گذاشتم توی بالکن . جا شمعیها رو دوباره پر کردم . روی رو میزی لک قهوه ات مونده بود جمعش کردم . خونه ساکته . منم و این همه رنگ . کوسنهای رنگی کنار پتو سبز روی مبل ظرف توت فرنگی روی میز شمعهای روشن . انگاهر که هیچوقت نبودی. بازمانده حضورت چندتا بطری آب کنار یخچال و یک بطری نیمه خالی کنیاک. خودت و خسته نکن زنگ بزنی. زنگ زده بودم که خداحافظی کنم . انگار که هیچوقت نبودی . انگار که هیچوقت هیچکس اینجا نبوده . روی این مبل بین این کوسنهای رنگی . روی تخت تکیه داده به دیوار . نشسته روی گلهای قالی . انگار که همیشه این خونه همین قدر خالی بوده . همین قدر ساکت . همین قدر تنها . 

Tuesday, May 11, 2010

اگر امشب بودی دراز کشیده بودی روی تخت سمت دیوار بالشت گذاشته بودی زیر پات و دستهات و گذاشته بودی زیر سرت زیر سیگاری هم روی شکم برهنه ات بود کنار جای چنگهای من روی سفیدی تنت . اگر امشب بودی من پشت به تو دراز کشیده بودم و گفته بودم که اخبار نخوندم که تمام این روزها اخبار نخوندم از ترس . از ترس یک تصویر . از ترس تصویر بدنهایی که تو باد میرقصند و گوش کرده بودم به صدای نفسهات . اگر امشب بودی هیچی نمیگفتی . فقط با دستهات دنبال دستهام میگشتی تو هجم ملافه ها و بعد از پشت بغلم میکردی. 
امشب اما تلفنت خاموش بود 
امشب منم و یک تصویر 

Sunday, May 9, 2010

 .  
خط تیره روی صورتم. بغلم میکنه . دستهاش.  تاریکه . صدای آب . سبز پیراهنش . سفیدی تنم . دل شکسته ام. دل گرفته ام. خشم. .  بی خوابم . فرصت فکر کردن هم نیست. اتوبانهای تاریک دم صبح . آب گرم. انتظار . سرخی لبهام برای شاید کم کردن میزان خشم. خیسی چشمها . سفیدی پیراهنم.  چشمها . دل تنگی. کلمه های تازه . دل تنگی . مردهایی که هم زبانش . چشمهام و مبیندم. .درمانی برای تلخی درد دنیا اسم روی سی دی بود. تصویرهای درهم ته فنجون سفید رنگ. قهوه ترک . باشیر و شکر. بند کفشهای قرمز. چشمهای قرمز تر.  تصویر من توی آینه . تور بنفش لباس خواب. بلوز سفید تا شده روی پاتختی . کفشهای مردانه سرمه ای جفت شده تو سالن. ملافه های آبی . صدای نفسهاش . پیچ موهام. بطری کنیاک روی میز. رنگ نارنجی دیوان فروغ . روز دوم بی خوابی . فنجون قهوه روی پاتختی . قهوه ترک بی شیر بی شکر . دستهاش. سیاهی چشمهاش . سیاهی خط چشمم  . دریا . دستهاش. روشنی چشمهاش.  گلهای بنفش روی پیرهنم . صدای نفسهاش تو صدای موج . فنجون قهوه ترک قرمز با شیر و شکر . سه شب بی خوابی. 

Wednesday, May 5, 2010

صبح گردنبند عقیق و میندازم گردنم . با خودم میگم که درش بیار شاید درست نباشه درش بیار . بعد دستهام میکشم روی کنده کاریهاش. دلم برای بابام تنگ شده و برای عمه پروین و برای خونه بچگیهام . توی آینه به گردنبند نگاه میکنم مهم نیست که گاهی فکر میکنم که درست نیست انداختنش. 
تمام روز دانشگاهم . حالم از قرن ۱۸ داره بهم میخوره . چشمهام دودو میزنه از خیره شدن به مانیتور . خسته از صندلیهای کتابخونه . وقت برای دلتنگی نیست . برای نگاه کردن به گردنبند . برای عمه پروین . 
توی راه خونه از اون سر دنیا زنگ زده . سر به سرم میزاره . میگه من بازمانده نسل چپیهای دوره ابراهیم گلستانم که ایده آلیستم که نسلم منقرض شده . من فقط میخندم و به لاکهای پام نگاه میکنم . 
تکست میزنه که برگشته که توی شهره . حرف میزنیم . شاید بیاد . فردا باید برگرده . 
صورتم و میشورم . لباس خوابم و عوض میکنم به گردنبند نگاه میکنم . بازش نمیکنم . با قمار عاشقانه میام تو تخت . هروقت برسه زنگ میزنه لابد . قمار عاشقانه کمکی نمیکنه چشمهام سنگین میشه . خوابم میبره . دستم روی گردنبده . میدونم که خوابم . میدونم وقتی تو خواب از جایی پرت میشم با جیغ از خواب میپرم . با جیغ میپرسم . ساعت نزدیک یک و نیم . 
چراغ و خاموش میکنم . 
بعد از ظهرها من توی حیاط میشستم تا گربه ها جمع شند . بعد از ظهرهای تابستون که بلند بود و داغ . که من بودم و عمه پروین . و خونه ای که قدیمی بود که پستو داشت و درخت داشت و گربه هاش دورت جمع میشدند . 
خوابم میبره . 
با صدای تلفن بیدار میشم
نمیاد
بغضم میگیره 
ساعت دو نیمه . تمام چراغهای خونه روشنه . من زیر پتو خال دار سبز رنگ دستم رو عقیق گردنبندم میکشم . 

Sunday, May 2, 2010

من با پیراهنی که به اندازه تمام بهار روش گل داره با کفشهای صورتیم میرم توی آسانسور. دوتا خانم باهم حرف میزنند . اینگلیسی حرف میزنند دقت نمیکنم . عصبانیم و تو دنیای خودم . تا میام پیاده شم خانمه به دوستش میگه :‌گیانک جان . من ته دلم خالی میشه . تلویزیون داره بسکتبال نشون میده . اتاق تاریکه . اتاق گرمه . 

من روبروی آینه ایستادم . بازی تمام شده . کنار دیوار تکیه داده . بغض داره . من هنوز عصبانیم این بار اما معلوم نیست از خودم؟ از تو؟ 

تو نیستی . من معلوم نیست خودم رو کجا چال کردم. . تو نیستی و این رستوران با این آدمها و این زبون و این قهوه اما مثل همیشه تنها جاییه که میشه سکوت کرد. من سرم و بالا نمیارم پشت به شیشه روبه دیوار . فردا یک شنبه است. راستی نپرسیدم برای توبه کردن به کجا میرفتی . من معلوم نیست خدام رو کجا چال کردم . 

هستی . پیدایی . من دستور دلمه روی کاغذ مینویسم . سعی میکنم که جلوی استادم درست بشینم انگار که آروم میشم . خرید میکنم . باید فکر کنم . باید تصمیم بگیرم . باید روشن بود نیستم . گیج میزنم .  فکر میکنم شاید خورد کردن هویج و پیاز و کلم کمک کنه برای تصمیم گرفتن . خورد میکنم . میشورم .  هم میزنم . قابلمه بعد از قابلمه . باید برای هفته آماده شد . لباسهای هفته پیش رو میندازم توی ماشین . ملافه ها رو تا میکنم . غذا ها رو بسته بندی میکنم .  فکر نمیکنم . فقط حرکت دستهاست . چایی میریزم . میپرسی که چطورم. جواب نمیدم . با اشتباههای هفته پیش چه باید کرد؟ 

من نیستم .