Thursday, May 13, 2010

انگار که هیچوقت کسی اینجا نبوده . انگار که  پشت این پنجره های / پشت این کر کره های کشیده هیچی نیست جز تاریکی. صبح ملافه هایی که بوی تنت و میداد عوض کردم . زیر سیگار و شستم و گذاشتم توی بالکن . جا شمعیها رو دوباره پر کردم . روی رو میزی لک قهوه ات مونده بود جمعش کردم . خونه ساکته . منم و این همه رنگ . کوسنهای رنگی کنار پتو سبز روی مبل ظرف توت فرنگی روی میز شمعهای روشن . انگاهر که هیچوقت نبودی. بازمانده حضورت چندتا بطری آب کنار یخچال و یک بطری نیمه خالی کنیاک. خودت و خسته نکن زنگ بزنی. زنگ زده بودم که خداحافظی کنم . انگار که هیچوقت نبودی . انگار که هیچوقت هیچکس اینجا نبوده . روی این مبل بین این کوسنهای رنگی . روی تخت تکیه داده به دیوار . نشسته روی گلهای قالی . انگار که همیشه این خونه همین قدر خالی بوده . همین قدر ساکت . همین قدر تنها .