Sunday, September 12, 2010
من یک زن ۲۵ ساله ام . مادر من وقتی هم سن من بود دوتا بچه داشت . مادر من همیشه با مادرش مشکل داشت . مادر پنجاه ساله من هنوز هم با مادرش مشکل داره . من یک زن ۲۵ ساله ام که قبول کردم مادربزرگم با من فرق داره . از نظر مادربزرگ من مردهای زندگی من که شدیدا هم دوستشون دارم یک مشت لات و لوتن . و لات و لوت بودن مردهای زندگی من فقط به حکم ملیتشونه وگرنه تحصیلاتشون اخلاقشون اصلا برای مادربزرگ من مهم نیست یا حتی اینکه من چقدر براشون احترام قایلم . من با مادرم مشکل دارم . نه بخاطر اینکه از نسل من نیست . نه بخاطر اینکه من و درک نمیکنه نه بخاطر اینکه تو زندگی من نیست . مادر من نمیخواد که حرف بزنه و نمیفهمه که من نمیخوام زن پنجاه ساله ای باشم که با مادرش مشکل داره . من نمیخوام فرار کنم بچه دار بشم و تبدیل بشم به زن ۵۰ ساله ای که تحمل مادرش و نداره . مادر من نمیفهمه که فرار کردن راحته که رفتن به یک شهر دیگه به بهانه دانشگاه که قطع کردن تمام روابط خانوادگی کار سختی نیست که هفته ای یک بار تلفن زدن شدنیه . نمیفهمه که من اینجا وایستادم تا اگر یک روزی دخترکی داشتم اون هم وایسته .