Tuesday, September 14, 2010

یک بازیه . سرم درد میکرد و وسط جعبه های نصفه نیمه بسته شده دراز کشیده بودم و چشمام و بستم شروع کردم به مجسم کردن . به مجسم کردن یک سه شنبه معمولی ساعت ۸ صبح دوسال دیگه . تک تک مردهای زندگیم . مجسم میکردم اگر باهاشون ازدواج کنم وقتی تب و تاب قضیه بخوابه ۶ ماه بعد از عروسی . سه شنبه صبح ساعت ۸ زندگیم چه شکلیه .
سناریوها باهم فرق میکرد . مثلا اولیش احتمالا با صدای خرت خرت جارو از خواب بیدار میشم . دوش میگیرم . میبینم که قهوه درست کرده . احتمالا جایی اینترن شیپ دارم . شهری نزدیکیهای اینجا . احتمالا سکسمون در حد هفته ای یا دو هفته یک باره . من ساعت ۴ بر میگردم اون ۷ . جلو تلویزیون خوابم میبره . همه چیز آرومه . زندگی قابل پیشبینیه . هر روز شبیه روز قبله . رابطه بیس رو احترامه و نیاز به این سادگی و حوصله سر بر بودن روزها .
مورد دوم . یک آپارتمان یک خوابه اون سر شهر توی ساختمون شلوغ که احتملا پدر مادرش یا تو همون ساختمونن یا سر کوچه . ساعت ۵ صبح بیدار شده داره کار میکنه . من هشت صبح قهوه درست میکنم . میبوسمش . مادرش احتمالا همچین از من خوشش نمیاد . مشکل مالی خواهیم داشت . هردو دانشجو خواهیم بود . زندگی میشه چیزی که باهم بسازیمش . احتمالا دعوا خواهیم کرد زیاد . پدرش و دوست خواهم داشت . چیزی شبیه اوری بادی لاو ریمند نه به اون خنده داری ولی. سکس لایف خوبی خواهیم داشت . احتمالا رابطه برابره و با اینکه حرص خواهم خورد از دست مهمونیهای گنده و رفت آمد های پر سر و صدای خانوادگی میشه گفت که اصلا حوصله سر بر یا ساده نخواهد بود . بیس رابطه بیشتر روی عشق و خاطره و خنده است لابد .
مورد سوم . سه شنبه ساعت ۸ صبح خوابه . آروم باید از کنارش بلند شم برم توی آشپزخونه ای که شلوغه با پدرش و مادرش و خواهرش و دخترکی که تا اون موقع ۱۸ ساله شده . میرم سرکلاس یا اینترن شیپم ساعت ۱۲ بیدار میشه که باهم ناهار بخوریم . من برمیگردم خونه که درس بخونم . میره سر کار . مشکل مالی نخواهیم داشت اما بطورقطع جونم و بالا خواهد آورد با نگرانی . خیلی شبها دیر بر میگرده . میدونم که خیانت نمیکنه . پدر مادرش و دوست دارم از سیستم زندگیمون خوشم نمیاد هر روز از خودم میپرسم که دقیقا چی شد که اینجوری شد؟ رابطه برابر نیست اما عاشقانه دوستش دارم و میدونم که بخاطر من از همه چی میگذره بیس رابطه رو احترامه و عشق . احتمالا مجبور خواهم شد زبون پدر مادرش و یاد بگیرم .

من هیچکدوم از این سناریوها رو دوست ندارم . ترجیح میدم دوسال دیگه ساعت ۸ صبح یک سه شنبه تو تخت خالی تو آپارتمان خالی خواب باشم . که خودم باشم .