Thursday, December 30, 2010

خورشید

خواب دیدم که ملت دارن روضه میخونن . بحث صلح اما حسنه و جنگ امام حسین . . روسری سفید سرم بود . تو یک گوشه ای نشسته بودی . کسی بهت گفت بیا راجب امام حسین حرف بزن . من به این فکر کردم که خدا کنه دهنت و باز نکنی که بفهمند چقدر جات اینجا نیست . از بین آدمها رد شدم نشستم ربروت . سرم و بغل کردی . گوشهام و گرفتی که نشنوم. دستهات و بردی زیر روسری سفید گذاشتی روی گوشهام . سرم و بغل کردی .


دیشب شب بدی بود . حرفهایی که شنیدم درد داشت . ولی بین این همه آدم چرا تو اومدی تو خواب من؟

Wednesday, December 15, 2010

مادربزرگ من اصرار داشت که به موی بلند . هنوز هم داره . پنج شیش سالم که بود مامان کلاس آرایشگری میرفت و همیشه شاهکارهاش و روی سر من امتحان میکرد و در نتیجه موهام همیشه کوتاه بود . بزرگ تر که شدم بلندی مو شد قانون . عصر ها میخواستم برم توی حیاط میومدم میشستم روی زمین جلوی پای مامانی تا موهام و ببافه . از بالای سرم میبافت دمبالشم یک کش میبست . منم هیچوقت نفهمیدم که موهای ریز و چه جوری اونجوری گره میزنه بهم که باه همه آتیش سوزوندن های من باز نمیشه .
تو این سالها گاهی بلند بود گاهی کوتاه بود تا اخیرا که دیگه زیادی بلند شده اونقدر که بستنش سر درد میده و مدام مثل یک ابر گنده سیاه دورمه . دیروز توی مال یک خانومی و دیدم که موهاش و مدل بچگی های من بافته بود و امشب که دخترک زنگ زد داره میاد دنبالم دیدم بد نیست این کوپه وز و یک جوری ببافمش از بالا. نشستم روی زمین یک ده دقیقه ای بافتم باز کردم تا کشف کردم که مامانی چه جوری میبافته ( یا اون خانومه توی مال )‌. بعد دیدم خوب دنباله اش و چه کنم؟ به زور سنجاق چپوندمش زیر بافته ها . حالا کله ام باد هم کرده با موهایی که رفته زیر بافته . یک عدد هم گل آوردم زدم کنارش . توی آینه شبیه بچگی هام نشدم . شبیه این عروسهای جینگولی مستانی شد که خط چشمشون تا کنار گوشهاشون میره . سنجاق ها هم داشت به سرم فشار میداد و میگرن هم چیز مزخرفی است برای خودش . حالا شما حساب کنید موهای من قبل از این عملیات وز بود بعد از هفتاد دفعه بافتن و وز کردن تا به نتیجه برسه بعد هم تصمیم گرفتم که کلا بازش کنم و اصلا چه کاریه مویه جمع . جهنم هم که وزه . اگر کسی پرسید میگم همین الان از برق کشیدنم بیرون .

Tuesday, December 14, 2010

قشنگ میتونم مجسم کنم . احتمالا اون روز لب مرز یارو نگاهت کرده . برجستگی گونه هات . برگشتگی لبهات . نرمی نگاهت . رگهای دستهات . بعد با خودش گفته این حیفه . حیفه بمیره .
وقتی که تن برهنه ات گم میشه لای لمس انگشتهای من . وقتی دستهام و میکشم روی زخمهای تنت . روی جای قصه های باقی مونده . ته دلم به یارو میگم مرسی .
حیف بود اگر میمردی .
حوصله ندارم اما اینا رو به خودت بگم .

Sunday, December 12, 2010

از یک جایی به بعد دیگه دلم برای تو تنگ نمیشد . سهم من نبودی و عزاداری کردن برای جنازه یک رابطه حدی داشت . سهم من نبودی و واقعیت از یک جایی به بعد عادت شد . اما هنوز هم دلم برای خودم تنگ میشه . برای خودی که دنیاش جایه خوبی بود . جایه مشخصی بود .
دیشب سرم روی دستهای مرد بود و چراغها خاموش و من به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که کی میره که چرا این نفس بالا نمیاد . یک ساعت بعد وقتی که روی مبل نشسته بود و من روی زمین دراز کشیده بودم . بین حرفهاش یادت افتادم . بعد از تو شاید آدمی شبیه مرد آخرین کسی بود که فکر میکردم به زندگیم بیاد . حضورت چند لحظه ای بیشتر نبود . گم شدی تو قصه های مرد و دوباره پیدا شدی وقتی پرسید چرا . از این همه دیوار پرسید و جنازه یک رابطه که به دست من به قتل رسیده بود کنار من روی زمین دراز کشید .

صبح بعد از رفتنش بوی تنش رو از تنم شستم و از ملافه ها . بطری آبش رو دور انداختم . لباسهایی که از دیشب بوی عطر دود و چوب گرفته بود شستم . هیچ نشانه ای از مرد باقی نموند . انگار که هیچوقت اینجا نبوده . اما اون جنازه هنوز روی فرش جا مونده .

Friday, December 10, 2010

من واقعیت قسمت خالی تخت رو باور کردم و قصد جنگ هم ندارم .

نیمه سمت چپ خالی است .

نیمه سمت چپ سالهاست که خالی است

نیمه سمت چپ شاید همیشه خالی بماند

بالشتهای اضافه ٫ عروسک گنده بی خاصیت ٫ پتوی برقی.... واقعیت را پاک نمیکنند .

نیمه سمت چپ خالی است .

Tuesday, December 7, 2010

دلم میخواد یکی از این شبهایی که تمام چراغها رو از ساعت هفت خاموش میکنم میرم زیر دوتا پتو پنجره رو هم باز میکنم که سرد باشه . که سردم باشه . که یادم باشه که بیدارم و نمیشه خوابید . یکی از این شبهایی که قلبم چنان میزنه که تا ساعت یک دو نصفه شب هی بلند میشم یاد خودم بندازم که ببین زنده ای . که ببین قرار نیست بمیری که این سکته نیست . فقط یکی از این شبها . بغلم کنه دستهاش و بزاره روی قلبم بگه :‌
everything is gana be ok . You gana be fine.
یکی از همین شبهایی که من واسه خودم پیتی پارتی گرفتم . که بابا رو خوابوندن بیمارستان که رگهای قلبش و باز کنند . یکی از این همین شبها که من دارم باز شدن رگهای قلبش و مجسم میکنم و واسه خودم یواش گریه میکنم که من اونجا نیستم که من سالهاست که اونجا نیستم که زنش تنهاست که اگر اتفاقی بیوفته اون تنهاست . یکی از همین شبها اگر بیاد و بگه
Everything will be fine

میدونم که دروغ میگه .

Monday, December 6, 2010

خیلی وقت بود که ندیده بودمش . خیلی وقت که دلم میخواست یک لیوان مارتینی بگیرم دستم و نگاهش کنم یا حتی دستهام و بکشم روی رگهای برجسته دستهاش . خیلی وقت بود که دلمم میخواست بغلم کنه که ببوسمش که اصلا کنارش دراز بکشم . الان چهارساله که تنها میخوابم . من از تنها خوابیدن بیزارم به طرز احمقانه ای باور دارم که اگر کسی کنارم باشه کابوس نمیبینم و واسه کسی مثل من که حداقل یک شب توی هفته از صدای جیغ خودم بیدار میشم این باور - باور مهمیه . با خودم حتی فکر کردم شاید یک مسواک هم توی کیفم بزارم . ساعت نه قرارمون بود . ساعت ۶ نشسته بودم روی تخت داشتم به این فکر میکردم که چی رو با چی بپوشم قبل از اینکه برم زیر دوش که تلفنم زنگ زد. بلیط کنسرت داشتند - دخترکی که قرار بوده بچه رو نگه داره کنسل کرده نشسته اند دارند غصه میخورند . یک ربع بعد به جای اینکه زیر دوش باشم چهار زانو نشسته بودم روی مبل داشتم برای پسرک گلابی خورد میکردم و راجب بچه فیلهای توی مستند حرف میزدیم . ساعت نه شب به جای اینکه شلوار مشکی تنگ با بلوز نازک زیر بارونی تنم باشه داشتیم سر اینکه مسواک بزنه بحث میکردیم. ساعت ده و نیم شب به جای اینکه مارتینی دستم باشه داشتم کتاب میخوندم که صدای گریه اش اومد . بیرون رعد و برق شده بود و از خواب پریده بود و ترسیده بود . رفتم کنارش دراز کشیدم خودش و جمع کرد توی بغلم ٫ و من حاضر نبودم هیچ جای دیگه ای از دنیا توی هیچ تخت دیگه ای باشم . بیرون بارون میومد . صدای بارون با صدای نفسهای بچه ای که همه زندگیه .

Saturday, December 4, 2010

قبول تقصیر من بود . حقت نبود که یک شب تا صبح تا حرف بزنم که تصویری رو جلوت بزارم که برای من واقعی بود . اصلا من دیگه برای هیچ کس قصه نمیگم . آخرین تلاشم بود . من خودخواه فکر کردم که باید بگم . ترسیده بودم . قرار بود جمعه اش مثل یک گاو خوشگل بشینم توی یک مهمونی لبخند بزنم برای مردهای دم بخت و غر هم نزنم . ترسیده بودم که اگر امشب صبح شه که اگر امشب صبح شه که وقتی بلند شیم از تخت و بریم پی زندگیمون همه چیز تمام میشه .
تو راست میگفتی . خیلی خونسرد نشستی روی تخت گفتی مادر من و دیدی ؟ گفتی مادر من کنار مادر تو اصلا ممکنه ؟ من گفتم مهم نیست . گفتی پشیمون میشی گفتی چند سال بعد حس میکنی من جوونیتو گرفتم فکر میکنی که حیف شدی . تو حرف زدی من نشستم روی زمین روی فرش آبی کرمان . تو حرف زدی من گریه کردم . تو خونسرد بودی و معقول . حرفت هم درست .
من داشتم توی این شهر زندگی میکردم تو اما تو ذهنت برگشته بودی اون سر دنیا جایی که بدنیا اومده بودی . طبق قانون این شهر من تو باهم زندگی میساختیم و مهم نیست که این چند سال چه بر تو گذشته و مهم نیست که پدر تو زبون پدر من و نمیفهمه و مادر تو رو نمیشه کنار مادر من گذاشت . طبق قانون این شهر من و تو دوتا آدمیم جدا از خانواده هامون که میتونیم زندگی بسازیم و مهم نیست تحصیلات و خانه و خانواده مون باهم فرق میکنند .
طبق قانونهای تو من یک زنم و به حکم زن بودنم تو باید همیشه مواظبم باشی و تو باید کار کنی تو باید همه چیز و درست کنی . طبق واقعیت تو نمیتونی اما من میتونم . طبق قوانین تو این یعنی مرگ پس قصه ای در کار نیست . پس حرف من درست نیست .

اون شب من آخرین تلاشم و کردم اما فکرش و هم نمیکردم که یک شب چند ماه بعد بیای بگی که من شکستمت . من اخرین تلاشم و کردم و بعد گذشتم . خودخواهی بود . اما من همیشه بیشترین تلاشم و درست قبل از اینکه کاملا ببرم میکنم . اون شب صبح شد . تو رفتی و من قبول کردم که تمام شد . گریه هامو هم کرده بودم . من اما فکر نمیکردم که حرفهای اون شب برای تو بشه بغض بشه درد . هیچوقت بنظرم اونقدر شکننده نبودی مرد .
تقصیر من بود تو راست میگی

نامه ای که هیچوقت به مقصد نمیرسه

هستی. تو صورت تک تک دختر بچه های این شهر . تو موهای بافته شون . تو چین دامنهای پرنسسوارشون. توی کتابهایی که دور تخت پخشه . این آخریه نویسنده اش زنیه که از وقتی فهمیده حامله است نویسنده شده . نمیجنگم برای بودنت . میدونم که هرچی زمان بگذره سخت تر میشه . میدونم که حتی تا الان هم دیره . میدونم که گاهی تیر میکشی توی تنم . که باشی . اما نمیتونم . خرج داری دختر جان . منم که دانشجو با کاره نیمه وقت . دلت و هم بی خود صابون نزن . من آدم اتفاقی حامله شدن نیستم . آدم برای اینکه اتفاقی حامله بشه باید توی یک لحظه از همه چی بگذره باید نترسه . من آدمش نیستم . شاید اگر آدمش و داشتم فرق میکرد . اما الان تو شرایط من تنها نوعش مست کردن توی یک باره . هی زمان میگذره و من بیشتر میترسم و بیشتر میرم تو خودم که تو هرگز نخواهی اومد و این همه حرف و به کی بگم پس؟
یک لیست بلند بالا دارم برات . یک لیست پر از نصیحت . مثلا هرگونه تجربه ای رو با مواد مخدر بزار وقتی بیست و پنج سالت شد بعد بکن . حتما عاشق شو اما ازدواج نکن تا وقتی بیست و شش هفت سالت نشده . اما عاشق شو تا تهش هم برو . اگر شبیه من شدی با موهای تیره موهات و رنگ نکن اگر به من رفته باشی که رنگ نمیگیره در غیر این صورت یادت باشه که موهات هیچوقت بلوند نخواهد شد همیشه فقط یک نوع بدی از نارنجی میمونه . وقتی بزرگ شدی برای خودت لباس خواب بخر . لباس خوابهای تور . شبهایی که دلت گرفته لباس خواب تور قرمز بپوش باور کن حالت بهتر میشه . توقع نداشته باش مردها بیشتر مرد باشن تا آدمیزاد . همونجوری که هستن نگاهشون کن گاهی خیلی زیادی شکننده ان . هر کاری رو هر آدمی رو تا تهش برو نه تا ته تهش . تا ته خودت . تا جایی که وقتی سی سال بعد یادش افتادی چیزی توی دلت تکون نخوره .

شاید قراره تو بشی حسرت من که تا سی سال دیگه هی توی دلم تکون بخری.