Saturday, December 31, 2011

فکر نمیکنم که هیچ سالی به اندازه سالی که گذشت تغییر کرده باشم . هرچی که نگاه میکنم هیچ اتفاق خاصی نبوده توش. نه آدم بخصوصی نه فاجعه ای نه اتفاق خیلی خوبی . سالی که گذشت من مثل رود خونه آرومی بودم که فکر میکرده گردابه . از بیرون همه چیز مرتب بود . از تو نمیدونستم که به خودم دقیقا باید چی کار کنم . سالی که گذشت از من آدم بهتری ساخت .
جایی بین اینترنشیبهای مختلف و ساختمون ها خاکستری و بیمارستان ها و کاغذهای جواب تست اعتیاد و ایدز کاری که میخواستم و پیدا کردم . سالی که گذشت از من زنی ساخت که هر روز صبح با لبخند از جاش بلند میشه که به وقت ساعت نه صبحش برسه .
هیچوقت خودم و اینجا مجسم نمیکردم . هفته پیش تو کریسمس پارتی یکی از همکارهای قدیمی مامان بهم گفت بخاطر نوع کلاینتهام دیگه هیچ نوع کلاینتی نخواهد بود که من ندونم چجوری باید باهاش کار کنم . حرفش حرف درستی نیست اما یک هفته است که دارم لبخند میزنم .
آخرهای امسال با گم بودنم به صلح رسیدم . زمین زیر پام محکمه . تکلیف مدرسه و کارم مشخصه و هیچ عجله ای برای جواب دادن به سوالهای زندگی ندارم . هیچ عجله ای ندارم که خودم و توی جعبه ای جا بدم که جامعه ازم میخواد .