Saturday, March 10, 2012

آقای ایرانی بسته نون و میزاره روی میزمون . مرد میگه کسی که آدم کشته بده و باید تاوان کارش و بده . من تکیه دادم عقب توی ذهنم صورتهاشون از جلوی چشمم رد میشن صورتهای تک تکشون . مردهایی با تاریخچه های طولانی . مردهایی با انگشتهای خونی .
مرد میگه زندان بخشی از تاریخ بشره .
من نگاهش میکنم . دوستش دارم . من فکر نمیکنم که زندان بخشی از تاریخ بشره . من فکر میکنم به تک تکشون . به همه اون چند نفری که فقط هفته گذشته بهم دیگه توی گوشه خیابون ایستادیم و نفس کشیدیدم چون خیابون بعد از ۴۳ سال زندان جای ترسناکیه حتی اگر هیچکس توش نباشه .
مرد میگه اگر آدمها مثل من فکر کنند دنیا جای ترسناکی میشه .
من به مردی فکر میکنم که از ۱۸ سالگیش زندانه که تا آخر عمرش اونجا خواهد بود به مرد ۴۰ و خورده ساله ای که میتونست تو یک شنبه آفتابی توی ایستگاه اتوبوس به ایسته . به مردی که داره تاوان گناهش و میده .
من به مردی فکر میکنم که دستهاش خونیه اما هرگز بخاطرش زندان نرفته که تمام سی سال گذشته رو توی خواب جیغ کشیده مردی که فکر میکنه هیچ عذابی گناهش و کم نمیکنه . من نمیفهمم که چرا زندان . من باور دارم که آدمها وجدان دارند . من فکر نمیکنم که صاحبهای این دستهای خونین آدمهای بدین .
مرد فکر میکنه من غیر منطقیم .
من فکر میکنم که کاش قضاوتی قضاوتی قضاوتی در کار نبود