صبح جمعه توی حیاط مخروبه خونه اش زیر آفتاب نشسته بودیم . این روزها یکی از بزرگترین ترسهام مرگ این مرده . یکی از اولین کلاینتهامه . اون روز صبح حالش خوب بود . حداقل میتونست حرف بزنه یا حتی بشینه . داشت برام از زمان قبل از زندان میگفت . از تفنگهاش و گنگ و زندان و بچگیش و بچه هاش . تمام مدت داشتم فکر میکردم که ای کاش چند سال قبل کسی فقط یک نفر کاری برای این آدم میکرد. نه تنها برای این آدم بخصوص بلکه برای بیشتر کلاینتهای تازه از زندان بیرون اومده ام. گاهی فکر میکنم اگر بیست سال قبل / سی سال قبل کسی جایی جوری این روند و متوقف کرده بود این آدم سالها پشت دیوار نمیموند شاید الان انقدر بیمار نبود شاید حتی زنده میموند . از اونجا که اومدم بیرون نفسم بالا نمیومد . احساس میکردم که تنهام . که کمن تعداد آدمهایی که حاضرا با گنگ ممبر ها کار کنند که باید سالها قبل اتفاقی میوفتاد نه الان که انقدر دیره . بعد همش یاد مثال استادم بودم که چرا کسی نمیره جلوی اون احمقی و بگیره که تاره بچه ها رو میندازه توی آب . توی همین فکرها رفتم که سوپ و سالاد بگیرم قبل از اینکه برم سر کار بعدیم از سوپر مارکت که اومدم بیرون دیدم یک آقای پیری نشسته روی یک صندلی با یک جعبه چوبی جلوش از طرف یک ارگانیزیشنی که بچه هایی که ممکنه طرف گنگ برن کمک میکنه و براشون بعد از مدرسه کلاس میزارن .
اون روز بعد از ظهر من یک لبخند گنده داشتم . شاید درست مثل لبخند یکی از اون آدمهای قصه وقتی که وسط رودخونه وایستاده و داره سعی میکنه که کاری بکنه حتی اگر کوچیک و میدونه که یکی داره میدوه میره جلوی اون احمقی و بگیره که داره بچه ها رو پرت میکنه توی آب. .