Tuesday, June 12, 2012

شب نهم

امروز سخت بود .
از صبحش سخت بود . من روی میزم تا سقف پرونده بود با نوتهای ننوشته . الف پشت سرم نشسته بود بغض داشت . بعد از سه سال رابطه دوست پسرش یادش افتاده که الف کلیمی نیست و پس اگر کلیمی نیست قضیه خون کلیمی که باید تو بدن بچه های آقا بره از طرف مادر چی میشه ؟ الف بغض داشت با اون لهجه خوشگل اینگلیسیش پشت سر هم حرف میزد . اولا فکر میکردم همیشه عصبانی بعدا یاد گرفتم یونانی باشی لندن هم بزرگ شی باید این همه با شدت حرف بزنی لابد. دنبال هتل میگشت که با پسره بره سانتاباربارا شاید این آخر هفته همه چیز درست شه . من آدرس همون هتلی و دادم که ما رفتیم برای درست کردن رابطه مون . بعد گریه ام گرفت . رفتم پایین یک لیوان آب بیارم . یک موجود فسقلی توی اتاق انتظار بود . اتاق انتظار ما پره از ملت بی خانمانی که روی مبلها خوابن . گاهی معتادهایی که اونجا منتظرن ببینن جایی تخت باز میشه برن بخوابن برای ترک کردن . اتاق انتظار ما همیشه پره از سر و صدا . اما هیچوقت یک موجود فسقلی اونجا نیست . موجود فسقلی تو بغل مامانش بود . با انگشتهای کپل که به یک دست کپل تر وصل بودن تازه دستش از اون گودی هایی داشت که آدم دلش میخواست فقط نگاهشون کنه . موجود فسقلی دو تا چشم گنده سیاه داشت که تا ته دنیا میخندید .
اومدم بالا به الف گفتم برو پایین این احمق و ببین حالت بهتر میشه . زد زیر گریه که من بچه نمیخوام که اگر بخاطر بچه نبود شاید این رابطه کار میکرد . دل خودم شکسته . یک موجود گریان هم ربروم . نشستم بغلش گفتم ببین شرایط من شبیه تو نیست دردش هم اما باور کن دردش نمیکشتت .
مزخرف گفتم .
بعد کار خوابیدم . بعد گفتم برم جیم .
من حالم که بد باشه میرم بدوم به این امید که بهتر شم . بهتر شدم . بعدش با خودم گفتم برم بشینم یک قهوه بخورم یکمی کتاب بخونم .  دواهای مامان و بگیرم . راه رفتن توی داروخونه ای که همیشه با یکی توش بودی درد داره . آدمها نمیفهمن که چی این آدم دوست داشتنی بود و نمیشه توضیح داد که نصفه شب کنارت آروم قدم میزد توی داروخونه که تو تمپان انتخاب کنی. آدمها واسه  دوست داشتن دلیلهای گنده میخوان و دوست داشتن مردی که زیر نور مزخرف یک دارخونه برات دنبال شکلات میگیرده به نظرشون احمقانه است .
نشستم توی ستارباکس . اولین دعوامون اینجا بود . یک پدر و دختر ایرانی سر همون میز نشسته بودند . پدره داشت دخترشو نصیحت میکرد . من دلم بابام و خواست . پدره گفت من که یک دختر بیشتر ندارم اگر میدونستم پسره داره این کارها رو میکنه که من خودم میکشتمش . باباهه بغض داشت . دختره داشت زمین و نگاه میکرد . من آنا کارنینا رو گذاشتم توی کیفم بغضم داشت میترکید .
ساعت ۱۱:۱۱ دقیقه ماشین و پارک کردم . آرزو کردم که برگرده بعد از خودم بدم اومد برای این همه خواستن . بغضم ترکید.