Tuesday, July 17, 2012

چند سال پیش بود . من دلم عاشقی میخواست. دنیام جای خوب آرومی بود.  مرد زیبا بود . موهاش هم رنگ چشمهاش یک طلایی خوبی بود و آروم حرف میزد . دستهاش خوب بود . مرد گفته بود که تازه با دوست دخترش بهم زده . ما یک مدت کوتاهی بهم لبخندهای ملیح زدیم . دخترک برگشت مرد هم خیلی ساده نشست روبروی من از ته دل معذرت خواهی کرد و رفت .
من؟؟ من بهم ریختم . من از مرد خوشم میومد . از خودش و از خانواده اش و از بچه های خواهرش که خوشگل میخندیدند . من اصلا انتظار نداشتم . طبق قانون من چیز تموم شده تموم شده بود و اصلا نمیفهمیدم که یعنی چی که برگشته ؟
من دردم اومد . من به خودم قول دادم که این کار و باکسی نکنم .
من اون روزی که اون قول و دادم از امروز خبر نداشتم .