Thursday, July 26, 2012

من میترسم که دلم خوب نشه که همینجور تنگ بمونه . من میترسم که بلد نداشتم دوست داشته باشم دیگه . اونطور بی ترس اونقدر شدید اونقدر که بخوام تو بغل کسی دیگه بمیرم. من میترسم از این کار تازه . من میترسم از مدرسه رفتن دوباره . احساس میکنم که خسته ام و آمادگی شروع کردن دکترا ندارم . من از اینکه نتونم کارم و درست انجام بدم میترسم . من از تنهایی میترسم . از این همه کابوس دیدن خسته ام . من نگرانم . نگران مدرسه و کار و تنها موندن .
همه اینها رو به عروسک کوچیکی میگم که لب نداره اما دوتا چشم داره . عروسک و کادو گرفته بودم برای کسی  اما اون از عروسکه ترسید. عروسک مال امریکای جنوبی . قراره که شب ها همه نگرانی هاتو بهش بگی بعد بزاریش زیر بالشتت اون جای تو نگرانی ها تو نگه میداره که تو بخوابی .
اینا نگرانی های امشب منن.

Thursday, July 19, 2012

هیچ چیز سر جای خودش نیست . عاشقیهام روی ملافه های گل دار نخی ماسیده . کولر هم واسه خودش خرت خرت میکنه . شب بارون میاد صبح هوا تا صد درجه میرسه . من توی خواب تکست میدم که کاش توی دستهات بودم و صبح بیدار میشم میگم شت فاک مای لایف بعدم دوباره تکست میدم که گویا بنده تو خواب حرف زدم شرمنده شما . صبحهای داغ و کش دار و با بچه سر و کله میزنم . طالبی بو میکنم . با آقای قصاب سوپر ایرانی راجب درصد گوشت چرخکرده حرف میزنم . هی هم آب طالبی درست میکنم . گرمه و کولرهای خونه نمیکشه رسما . هیچ چیز سر جای خودش نیست .  تو نیستی و باید ملافه های گل دار و عوض کنم از بس که تنهایی توش لای گلها و بته هاش جا میمونه . تو نیستی و من عصرها دراز میکشم کف پاهام و میچسبونم به خنکی دیوار و آنا کارنیا میخونم و به جای تک تکشون عاشقی میکنم.
روی هم رفته اما خوبم . یک جور سرخوشانه ای . بامیه میخرم و غوره پاک میکنم حتی فردا قراره برم یک جایی بگم ببینید من چقدر ناز و ردیفم من و استخدامم کنید . آرومم . گفته بودم که هیچ چیز سر جای خودش نیست . من الان طبق هر نظریه ای باید در حال پر پر زدن میبودم . اما نیستم . شاید حتی معجزه هر روز ورزش کردنه . یا مثل خر خوردن اما چاق نشدن از بس که هی دور اون استخر و میگیرم و میام و میگیرم و میام تا یادم بره تو نیستی و از یک جایی به بعد یادم میره . دیگه نبودنت مهم نیست . مهم میشه  شمردن دورهایی که شنا میکنم . حتی من هم انگار سر جای خودم نیستم .

Tuesday, July 17, 2012

چند سال پیش بود . من دلم عاشقی میخواست. دنیام جای خوب آرومی بود.  مرد زیبا بود . موهاش هم رنگ چشمهاش یک طلایی خوبی بود و آروم حرف میزد . دستهاش خوب بود . مرد گفته بود که تازه با دوست دخترش بهم زده . ما یک مدت کوتاهی بهم لبخندهای ملیح زدیم . دخترک برگشت مرد هم خیلی ساده نشست روبروی من از ته دل معذرت خواهی کرد و رفت .
من؟؟ من بهم ریختم . من از مرد خوشم میومد . از خودش و از خانواده اش و از بچه های خواهرش که خوشگل میخندیدند . من اصلا انتظار نداشتم . طبق قانون من چیز تموم شده تموم شده بود و اصلا نمیفهمیدم که یعنی چی که برگشته ؟
من دردم اومد . من به خودم قول دادم که این کار و باکسی نکنم .
من اون روزی که اون قول و دادم از امروز خبر نداشتم .

Monday, July 16, 2012

همه اش تصویره . در حموم بازه تصویرش توی آینه دستشویی افتاده . اگه خیره شم به آینه های توی اتاق تصویرش و میشه دید. کنار تلویزیون یک کوه دست بند و گشواره گردندبند مچاله شده روی هم . خونه بوی فلفل سبزی و میده که واسه صبحانه سرخ کردم . میدونم من و نمیبینه عینکش اینجا کناره تخته .
تصویر پاهای خودم توی آینه . من کی این همه سیاه شدم؟ تصویر اسمت روی صفحه تلفن که میگی هستی همیشه بودی و هستی . تو کی رفتی ؟ چهل شب پیش ؟ چهل و دو شب پیش ؟ من چرا اینجام ؟ چرا اینجا انقدر آرومه . انگار که تو فرسنگها دور باشی . صدای مادرم هم حتی به اینجا نمیرسه . دوستی های نیمه کاره هم . باید پاشم برم . قبل از اینکه از دستشویی بیرون بیاد . قبل از اینکه عینکش و پیدا کنه و من و ببینه .

Friday, July 6, 2012

صبح که بیدار میشم اول جواب ایمیلهام و میدم . بعد هم فیسبوک . دوست دوران راهنمایی با یک لبخند گنده بغل نامزدش نشسته . دختر لوریتا سه ماه شده و کپله و کلی عکس ازش گذاشته بغل دختر بزرگترش . پاهای کپل بچه ها . یک دنیا پروانه توی دلم بال بال میزنند . پا میشم مایو آبی رو از روی کوه لباسهای شسته شده روی مبل بر میدارم اصلا کی میگه آدم باید لباسهای تمیز و جا به جا کنه؟ کسی اینجا نمیاد بزار لباسها باهم دیگه یک ذره گپ بزنند بهم بگن کجا بودند پز بدند بهم که کدومشون بیشتر پوشیده میشن . بزار شرتهای رنگی باهم یک ذره پچ پچ کنند پشت سر من حرف بزنند . دوش گرفته مایو پوشیده میرم ستارباکس که واسه مردهای خونه که جلوی تلویزون و کامپیوتر نقش زامبی بازی میکنند صبحانه بگیرم . توی صف ستارباکس آدمها خوشحالن . خانم جلویی من سه تا پسر داره یکیشون توی کالسکه است و داره خودش میکشه که با جدیت تمام حرف بزنه . از تلاشش خنده ام میگیره . بر میگردم خونه تند تند میوه میشورم پوست میکنم خورد میکنم میریزم توی ظرف . به بچه توضیح میدم که چرا با من نمیشه بیاد اما عصری میبرمش استخر . یک دونه پیراهن بر میدارم . دوتا بطری آب . کرم ضد آفتاب . کیف لوازم آرایش . کدوم احمقی بعد از دریا با جدیت مستقیما میره مهمونی؟ بنده ! عینک آفتابی . حوله . چنگال پلاستیکی و دستمال برای میوه ها.
جات خالیه؟ شدیدا اما شاید من آدم بسیار خوشبختیم که دورم این همه رنگه . این همه خنده . این همه آدم دوست داشتنی .  تو نیستی درست  نخواستی که باشی . اما دریا هست با ماسه های داغ و موجهایی که من و با خودشون میکشند اون وسط .
تو نیستی و من لیوان آب جوم و سر میکشم و به این فکر میکنم که تو به من میگفتی مثل پدربزرگهای روست الکل میخوری. تو نیستی و من سرم گرم میشه و به تو فکر میکنم به دستهات  . آخ به دستهات .
اما مستیه میپره و من توی ماشین خوابم میبره توی ترافیک وسط روز جمعه رادیو هم یک چیز آرومی پخش میکنه وقتی بیدار میشم یادت کمتر شده و هنوز یک دنیا پروانه توی دلم پر پر میزنند.

Sunday, June 24, 2012

دست از سر شمردن شبها برداشتم .

Monday, June 18, 2012

انگار که بالای دره ایستاده باشم و بدونم که وقت پریدنه . به کلاینتهام میگم که دارم میرم . میشینم با بغض میگم که این جلسه و هفته آینده جلسه های آخرمونه . بعد دستمال کاغذی و تو دستم بالا پایین میکنم .
برای من تراپیست شدن و تراپیست بودن ربط زیادی به مدرسه نداشت . شاید بین اون همه کلاس یک یا دوتاش برام هنوز تازه است . من وقتی تراپیست شدم که یاد گرفتم با دستهام چی کار کنم وقتی که ترسیدم و نمیخوام ترسم مشخص شه . وقتی یاد گرفتم با کسی که داره از روی هرویین میاد پایین چی کار باید بکنم . یا چه جوری روبه روی مردی بشینم که میخواد خودش از روی پل پرت کنه پایین چجوری بهش بگم که من اینجام که من میشنومش .
یک جایی توی این راه یاد گرفتم که بشنوم که ببینم . که تکه های پازل و کنار هم بچینم . که نترسم و نترسونم .
شاید حتی کار من از من عاشق بهتری ساخت . وقتی که خیلی جاها توی صورت خیلیهاشون صورت مرد و میدیدم . یا اگر بخاطر تک تک کلاینتهام نبود چقدر سخت بود برام درک کردنش .
یادمه یک روز نشسته بودم روی زمین اتاق سوپروایزرم و می گفتم من پایین نمیرم . به هیچ عنوان حاضر نبودم برم کسی  و ببینم . میترسیدم . میترسیدم جیغ بکشه میترسیدم تهدید کنه که خودش و میکشه میترسیدم از اینکه ببینم من کاری برای این آدم نمیتونم بکنم فقط درد کشیدنش و میبینم بس . سوپروایزرم یک نگاهی بهم گرد و گفت تو توی خونه یک بچه هفت ساله دارید نه؟ گفتم آره . گفت به این فکر کن که داری با یک پسر بچه هفت ساله برخورد میکنی نه یک مرد پنجاه خورده ای ساله .

من اینجا آدم بهتری شدم . تک تک این آدمها نه تنها از من تراپیست ساختن که از من زن بهتری ساختن . و این نهایت سعادته که کارت و اولین تجربه کاریت انقدر خوب باشه . انقدر امن باشه .  کلی تصویر توی ذهنم از تک تک قصه هاشون  .
و خوب میدونم که تا هفته آینده بارها گریه خواهم کرد از درد اینکه دیگه اینجا نخواهم بود .

اما وقتشه که ساعت بزارم برای ۶:۳۰ صبح . فکر میکنم اگر صبح و برم بدوم حداقل با حال بهتری میرم و حال بهتر شاید باعث حداقل فردا رو خیلی غضه نخورم که کم کم وقت رفتنه  .

Saturday, June 16, 2012

باید آروم شم .  یکمی آروم تر. این همه بی تابی بی دلیل . باید جای نفس کشیدن باز شه تو این روزها . باید وقت باشه برای ولو شدن روی ملافه های زرشکی و بی غم کتاب خوندن نه از سر بی حس کردن جای خالی .
باید آروم شم . باید تموم شه . سه ماه خیلیه این همه پیچ و خم خیلیه .
همه چیز یک بازی مزخرف احمقانه است . اگر ارزشش و داشت براش میموند . اگه نموند دیگه خوب که چی ؟
تراپیستم میگه چشمات غمگینه و تا غمه تموم نشه کاریش نمیشه کرد .
I have the sad eye syndrome lol


امروز تولد بچه است .  باید پاشم بادکنکهای رنگی بردارم با کیکش ببیریم جایی که تولد گرفتیم . فردا هم روزه پدره باید کارت بگیرم و بستنی بگیرم برای زیر کیک و بساط کیک درست کردن . اقای پدر روی کیکش توت فرنگی میخواد زیرش بستنی وانیلی. امروز بد نیست ورزش هم کنم . شاید بعد از تولد .  ۳تا آب جو دیشب با دوتا مارگریتا و احتمالا پیتزای تولد ورزش کردن رسما حکم جلوگیری تا وزن کردن در این شرایط.

باید آروم شم باید فکر نکنم . بسه دیگه باید که زندگی ببرتم . یک جای دیگه . ذهن من جای امنی نیست برای من .

The 12th night

There is a sad dynamic between sitting here drunk and not going to bed when I know doesn't matter how hard my fingers search for you; you are not going to be found in a mountain of blankets and sheets.

I leave the scent of my perfume on my pillow, there is no trace of blue D&G smell.  I close my eyes and cry myself to sleep. You wont be back , not tonight, not ever !

Friday, June 15, 2012

شب دوازدهم

روبروی پیر مرد نشتم . بلوز گلدار تنش بود. نگفتم که ذهنم مدتهاست خاموشه . نگفتم که حرف زدن یادم رفته که آدمها حرفهام و نمیفهمن نگفتم که نمیدونی چقدر سخته تراپیست باشی و نتونی حرف بزنی . چرا میدونست اگر میگفتم . ولی نکفتم . گفتم مردها روی عصابم دارن رژه میرن . آقای ایرانی توی استخر جیم . آقای قصاب . مردی  تازه ترین آدم سکس گروهمه .
از دلتنگیم نگفتم . از اینکه شبها تن-ش و کم میارم از اینکه دیشب توی پیاده رو چایی به دست بغض کردم گریه کردم  از اینکه عصبانیم از اینکه اون خوبه و من خوب نیستم .
عوضش از کلاینتهام گفتم . از اینکه سوپروایزرم توقع داره که من از کسی راجب اورال سکس بپرسم و من نمیتونم  . من میتونم راجب خیلی چیزها با خیلی آدمها حرف بزنم اما راجب الت بعضیها ترجیح میدم حرف نزنم . مثلا این مورد .
پیرمرد با بلوز گل گلی نخیش خندید به داستانهام گفت :
it seems like your universe has a sense of humor

and the reality is that he is right and it does
واسه همینه که اشکهام میان اما خنده ام هم میگیره . خنده ام میگیره وقتی آقای عضله داره توی استخر جیم یک نفس حرف میزنه باهام و من خوب میدونم که چشمام لنگه به لنگه است . خوب وقتی کور باشی و لنز بزاری و گاهی لنز رنگی بزاری و بعد لنزه خیس شه خوب میره بالای پلکت . من که پشت دستم و بو نکرده بودم این برادرمون یک هو کله سحری بخواد گیر بده به اینکه چرا گردنبند گردنته . اسم فارسیت چیه . و از این مزخرفات .
حالا که من نمیخوام دیت کنم . حالا که من میخوام بشینم قشنگ سر فرصت غصه بخورم انگار تمام موجودات  هات شهر از تو لونه هاشون بیرون اومدند .

Tuesday, June 12, 2012

شب نهم

امروز سخت بود .
از صبحش سخت بود . من روی میزم تا سقف پرونده بود با نوتهای ننوشته . الف پشت سرم نشسته بود بغض داشت . بعد از سه سال رابطه دوست پسرش یادش افتاده که الف کلیمی نیست و پس اگر کلیمی نیست قضیه خون کلیمی که باید تو بدن بچه های آقا بره از طرف مادر چی میشه ؟ الف بغض داشت با اون لهجه خوشگل اینگلیسیش پشت سر هم حرف میزد . اولا فکر میکردم همیشه عصبانی بعدا یاد گرفتم یونانی باشی لندن هم بزرگ شی باید این همه با شدت حرف بزنی لابد. دنبال هتل میگشت که با پسره بره سانتاباربارا شاید این آخر هفته همه چیز درست شه . من آدرس همون هتلی و دادم که ما رفتیم برای درست کردن رابطه مون . بعد گریه ام گرفت . رفتم پایین یک لیوان آب بیارم . یک موجود فسقلی توی اتاق انتظار بود . اتاق انتظار ما پره از ملت بی خانمانی که روی مبلها خوابن . گاهی معتادهایی که اونجا منتظرن ببینن جایی تخت باز میشه برن بخوابن برای ترک کردن . اتاق انتظار ما همیشه پره از سر و صدا . اما هیچوقت یک موجود فسقلی اونجا نیست . موجود فسقلی تو بغل مامانش بود . با انگشتهای کپل که به یک دست کپل تر وصل بودن تازه دستش از اون گودی هایی داشت که آدم دلش میخواست فقط نگاهشون کنه . موجود فسقلی دو تا چشم گنده سیاه داشت که تا ته دنیا میخندید .
اومدم بالا به الف گفتم برو پایین این احمق و ببین حالت بهتر میشه . زد زیر گریه که من بچه نمیخوام که اگر بخاطر بچه نبود شاید این رابطه کار میکرد . دل خودم شکسته . یک موجود گریان هم ربروم . نشستم بغلش گفتم ببین شرایط من شبیه تو نیست دردش هم اما باور کن دردش نمیکشتت .
مزخرف گفتم .
بعد کار خوابیدم . بعد گفتم برم جیم .
من حالم که بد باشه میرم بدوم به این امید که بهتر شم . بهتر شدم . بعدش با خودم گفتم برم بشینم یک قهوه بخورم یکمی کتاب بخونم .  دواهای مامان و بگیرم . راه رفتن توی داروخونه ای که همیشه با یکی توش بودی درد داره . آدمها نمیفهمن که چی این آدم دوست داشتنی بود و نمیشه توضیح داد که نصفه شب کنارت آروم قدم میزد توی داروخونه که تو تمپان انتخاب کنی. آدمها واسه  دوست داشتن دلیلهای گنده میخوان و دوست داشتن مردی که زیر نور مزخرف یک دارخونه برات دنبال شکلات میگیرده به نظرشون احمقانه است .
نشستم توی ستارباکس . اولین دعوامون اینجا بود . یک پدر و دختر ایرانی سر همون میز نشسته بودند . پدره داشت دخترشو نصیحت میکرد . من دلم بابام و خواست . پدره گفت من که یک دختر بیشتر ندارم اگر میدونستم پسره داره این کارها رو میکنه که من خودم میکشتمش . باباهه بغض داشت . دختره داشت زمین و نگاه میکرد . من آنا کارنینا رو گذاشتم توی کیفم بغضم داشت میترکید .
ساعت ۱۱:۱۱ دقیقه ماشین و پارک کردم . آرزو کردم که برگرده بعد از خودم بدم اومد برای این همه خواستن . بغضم ترکید.

Sunday, June 10, 2012

شب هفتم

I am not bullet proof and I don't know how to let go.

شب هفتم فقط یک تصویره از خودم . توی تخت . خیره به سقف زرد اتاقم در حال گریه . . انگار که حالم بد باشه از خودم از این همه ضعف واسه دل تنگ بودن واسه خواستن .

اما ساعت تازه هفت و چهل دقیقه شبه . شاید بعد از کمی دویدن بعد از یک دوش . شب هفتم بهتر شه .

این بهم زدن دوماه طول کشید. اما باید بزارم چهل شب بگذره . مثل هر مرگی .

شب ششم

شب ششم پر بود از دل تنگی و بغض . پر از تصویرهایی که هی رد میشدند . پر از سوال .پر از حرفهایی که رو دلم بود . پر از چرا .

ساعت ده نیم یکی زنگ زد فحش کشید بهم که پاشو حاضر شو . ساعت یازده و نیم من یک لیوان صورتی دستم بود . یک پیراهن گل دار تنم . و وسط یک بار بین کلی مرد لخت وایستاده بودم .
یک ساعت بعد وقتی چندتا آقا خودشون و از میله های وسط کلاب آویزون کرده بودند با شرتهای قرمز . و من داشتم با یک توریست ایتالیایی می رقصیدم به این فکر میکردم که شب ششم گذشت .
شب ششم بدون دل تنگی و بغض گذشت و خدا پدر پابلو رو بیامرزه که فرق هالیوود و با وست هالیوود نمیدونست و هی میپرسید پس یعنی همه کلاب های این شهر اینجورین؟
یا حتی در واقع دنیا جای بهتریست با توریستهای ایتالایی گم شده .

Saturday, June 9, 2012

شب پنجم

پیرمرد یکمی توی صندلیش جا به جا شد و گفت : من احساس میکنم که عصبانیم و حتی جایگاه من نیست که عصبانی باشم و برام سوال پیش میاد که آیا عصبانی نیستی ؟
یک نگاهی انداختم به کفشهای قرمزم . هی توی خودم دنبال عصبانیت گشتم . نبود . گفتم نه . غمگینم . احساس میکنم که عزادارم اما عصبانی نه .
چند ساعت بعد توی آشپزخونه با یک چاقوی گنده گوشت بری داشتم گوشتهای خورشتی و تیکه تیکه میکردم که یاد این افتادم که مامان از این چاقو میترسه . اعتقاد داره که این خانواده به اندازه کافی دیوانه هست که بهتره چاقوی به این گندگی و تیزی توی آشپزخونه اش نباشه همینطور که داشتم به این حرف توی دلم میخندیدم و حواسم به پیاز های توی روغن بود که نسوزند داشتم به این فکر میکردم که من با این چاقو خیلی کارها میتونم بکنم . مثلا اون دوستی که باعث این جدایی شد . و کی بود میگفت من عصبانی نیستم ؟
بقیه بعد از ظهر وقتی داشتم گوجه فرنگی خورد میکردم برای سالاد . یا حتی وقتی داشتم بستنی زیر کیک و میزاشتم که روشون فراستینک بریزم باز هم داشتم به این فکر میکردم که یک چاقوی تیز قابلیتهای بالایی داره .

Tuesday, June 5, 2012

آلارم تلفنم ساعت ۶ صبح زنگ زد. 
who am I kidding? 
من ؟ ۶ صبح با حال خوب هم از جام نمیتونم پاشم چه برسه به الان . 
ساعت هفت و نیم دوباره زنگ زد. با غر رفتم زیر دوش . ساعت هشت و نیم توی اتاق نشسته بودم روبروی مردی که میدونم تنها با من میتونه حرف بزنه . بعد از رفتنش سوپروایزرم کشیدم کنار و گفت : راستش من نمی دونم تو چی کار میکنی و میدونی که نوع کارمون باهم فرق میکنه . اما میدونم به یک دلیلی که من نمیتونم بفهمم نوع کار تو با مردهایی که با زنها مشکل دارن کار میکنه . با اینکه تو از دنیاشون نیستی با اینکه هیچوقت زندان نرفتی توی گنگ نبودی این آدمها تورو از خودشون میبینند . 

اولش از حرفش نیشم از خوشی بسته نمیشد . 
اما چند دقیقه بعد بغضم برگشت . مردی که من دوستش داشتم که توی همین شهری که من بدنیا اومدم بدنیا اومده بود که دبیرستانش از دبیرستان من یک کوچه پایین تر بود که تمام مدت توی این شهر تازه همیشه با فاصله ده دقیقه ای از هم زندگی کردیم من و تو دنیای خودش نمیدید . من از خودش نمیدید . 

سر کلاس روابط جنسی دوبار  گریه ام گرفت . من قراره که یک خانم با شخصیت راحت باشم و به ۱۲ نفر آدم یاد بدم که چجوری روابط عاطفی و جنسی سالم برقرار کنند . من تمام طول اون دوساعت و بغض داشتم . آدمها حرف زدند گریه کردند هم دیگر و بغل کردند . من بغضم و قورت دادم . 

تمام بدنم درد میکرد . انگار که به هزار تکه شکسته باشم .  
توی جلسه آخر مثل یک آدم غیر پرفشنال که زبونش فیلتر نداره در جواب سوال : چرا نمیشه با فلان دپارتمنت همکاری کرد گفتم :
cause they are suffering from a serious case of asshole-ness 
آدم دل شکسته نباید توی جلسه های طولانی بشینه چون ممکنه فیلترش تو پروسه شکستنش گم شده باشه . 

بعد از کار باید میرفتم جیم باید سه مایل میدوییدم . گریه و افقی افتادن بسه باید زندگی بر میگشت به روال عادیش . کار ورزش رفت آمد . 
رفتم روی تردمیل . هنوز به نصف مایل نرسیده نزدیک بود بزنم زیر گریه . بدنم نمیکشید . انگار که رسما فیزیکلی چیزی شکسته باشه توی تنم . بعد از یک مایل ایستادم . میخواستم سعی کنم با خودم مهربون باشم . به روی خودم نیارم که زرتم وا رفته که انقدر حالم خرابه که تکون خوردن هم سخت شده . اما لج کردم . یک ساعت تمام وزنه زدم و شنا کردم . 
بهتر نشد که بد تر شد. 
حالا به جز بغض توی گلوم دستهام و هم نمیتونم تکون بدم . 
نتیجه اخلاقی اینکه به نظر میاد فلان که با گذز زمان چیزی بهتر نشده و بهتره که یک جوری فیلترم و پیدا کنم قبل از اینکه کار دست خودم بدم . 

Monday, June 4, 2012

ساعت سه نصفه شب پیاده شد سیگار بگیره . من دستهام جلوی صورتم بود و نمیتونستم که جلوی اشکهام و بگیرم . دم خونه من پیاده شدم . انگار که تک تک استخوانهای تنم و شکسته باشه . با لنز و لباس رفتم زیر پتو و فقط به خودم گفتم کاش که دیگه بیدارنشم . سه ساعت بعد خوابی نبود که بخواد بیداری باهاش باشه . بهش حق دادم؟ شاید . مردهای فسیل وار مردی که از روی استخوانهات رد میشه چون تو موضوع صحبت میز شون بودی. چون شهر کوچیکه و همیشه کسی بوده که تورو سالها پیش جایی دیده باشه یا کسی که چهار سال پیش باهاش دیت رفته باشی یا چیزی از این قبیل.
ساعت هفت صبح من هنوز داشتم گریه میکردم . مامان نشسته بود کنارم . گفت : اگر این آدمها از دختر من تعریف میکردند من فکر میکردم که کاری اشتباه کردم . دختر من آزاده است نه زنی که بخواد توی این چهارچوب بره .
گریه ام بند اومد .
ساعت نه صبح با کلاینت بودم . نمیشه وقتی توی اون اتاق نشستی گریه کنی . نمیشه به چیز دیگه ای فکر کنی . نمیشه توی دردهای خودت باشی. من گوش دادم زن از هرویین گفت از بالا آوردن از درد از سوزن .
ده تا یازده روی میزم گریه گردم . ساعت یازده ریملهای سیاه شده دور چشمم و پاک کردم رفتم پایین .  درد هام و بالا روی میزم جا گذاشتم رفتم پایین  نشستم توی اون اتاق روبروی کلاینتی که برام از عزیزترینهاشونه . من و مرد رفتیم نه سالگیش و پیدا کردیم باهاش حرف زدیم دستش و گرفتیم با خودمون آوردیمش توی پنجاه و خورده سالگی امروزش .
بقیه روز کاغذ بازی بود و قدم زدن و گریه کردن و نوت نوشتن و اشکها رو پاک کردن و توی جلسه رفتن و باز گریه کردن بیرون جلسه .
ساعت چهار و نیم مستقیم برگشتم توی تخت . خوابیدم اما بر خلاف قراری که با خدا داشتم باز هم بیدار شدم . اشکهام بند نمیومد . تکست زده بود که من نمیتونم گذشته تورو ندیده بگیرم و من مدام از خودم میپرسیدم کدوم گذاشته؟ منی که نه به کسی خیانت کردم نه دلی شکوندم نه به کسی بد کردم کدوم گذشته ؟
مامان اومد توی اتاق یکمی جیغ کشید که چرا میزاری بیارتت پایین . بعد نشست گفت ببین سرت و از سوراخ مورچه ها بکش بیرون . این آدمها فقط مورچن تو مردی و میخوای که تورو برای خودت بخواد نه مزخرفاتی که بقیه میگن . سرت و از سوراخ مورچه ها بکش بیرون .

گریه هام تموم شد . دوباره تکست داد که اگر پدر مادرت میدونستن تا چه ها کردی بازم بهت افتخار میکردن؟ یاد آدمهایی افتادم که  دارن سعی میکنن هرویین و ترک کنند . حالت تهوع . بدن درد . دلم بهم پیچید . من این آدم و انقدر عاشقانه میخواستم؟ کدوم کار؟
پاشدم صورتم و شستم رفتم تو اتاق جوجه یکمی سر به سرش گذاشتم . یک چایی با مامان خوردم .
هنوز انگار تمام اسختونهای بدنم شکسته است . هنوز چشمهام میسوزه .
اما فردا روز بهتری خواهد بود .

Saturday, June 2, 2012

این فقط یک اعتراف ساده است .

دراز کشیدم روی تختم دارم فکر میکنم که چقدر از این جیگر بازی از سر عشقه و چقدرش از سر ترس. چرا برای من اوکیه که اون نمیدونه چی می خواد یا کجای زندگیش ایستاده . 
امشب تو ساحل من روی یک تکه سنگ دراز کشیده بودم اون کنارم سیگار میکشید . من به این فکر میکردم که اگر همین الان همین جا بمیرم کملا راضی و  خوشحال خواهم بود
یک ساعت بعد توی ماشین گفت فقط میدونه که این باهم بودن خوشحالش میکنه که براش لذت بخشه و بسه . و من تو دلم به خودم گفتم  مگه به جز این چیز دیگه ای هم مهمه؟  این باهم بودن برای من هم خوشحال کننده است . من باهاش بودن و دوست دارم و به همین سادگی .  
اما من آدم سادگی نیستم  . من یک موجود مضطرب سخت گیر مو از ماست بیرون کشم  که برای هر چیزی و هر روزی یک برنامه داره بعد چجوری شد که به این آدم که میرسه میشم وای همین لحظه خوبه و همین لحظه بسه؟


دارم خودم و آماده میکنم که یک نصفه ماراتن بدوم . هر روز میرم جیم . بعد متوجه شدم که اگر به خودم بگم قراره سه مایل بدویی من سکته میزنم و بی خیالش میشم . اما اگه بگم فقط دو دقیقه بدو بعد راجبش صحبت میکنیم و بعد از دودقیقه باز همین حرف و تکرار کنم میتونم یک نفس پنجاه دقیقه بدوم . شاید باید این داستان و هم همینجوری نگاه کنم . 
اگر بخودم بگم این رابطه چیه و یعنی چی  وبه کجا میره و این حرفها سکته میکنم و بعد دوباره دعوا میشه و دوباره همه اون حرفهای بی خود میاد بالا
ولی اگر بگم حالا امروز فقط امروز و در نظر بگیر بعد واسه فردا تصمیم میگیری جایی برای سکته زدن نمیمونه

در نتیجه این جیگر بازی نه از سر عشقه نه از سر ترس یک جور تمیرین برای نصف ماراتن حالا به هر مقصدی ....  

Wednesday, May 16, 2012

تلفنم روی میز آشپزخونه بود . داشتم واسه خودم زیر لب با هایده میخوندم و لیوانهای روی کنتر و خشک میکردم که زنگ زد. شماره از راه دور بود . دو صفر سی و پنج.... آهنگ و خاموش کردم که صداش از اون سر کره زمین درست برسه بهم . گفت که پدر خوانده یک پسر بچه چهار ساله است و بعد از مراسم برمیگرده . گفت وقتی بهش گفتن که پسرک و نصیحت کنه فقط بهش گفته یک وقتی برف زرد شده نخوره . پرسید من چطورم . گفتم خوب .
نگفتم از اینکه هنوز به فکر تو ام نگفتم از اینکه انگار ته قلبم رسوب کردی و در بی موقع ترین مواقع ممکن یکهو نفسم توی سینه گم میشه از دلتنگی . نگفتم بدترین دعوای ما سر اون بود . سر عاشق کسی بودن که ... بگذریم .
اما گفتم که دلم میخواد شروع کنم دویدن . گفت که وقتی برگرده باهام تمرین  میکنه که نصف ماراتن باهم بدوییم . گفتم دلم میخواد موتور بخرم . یکمی جیغ کشید. . یکمی غر زدم . یکمی گفت راست میگم . . از آخر هفته دیگه گفت از دیدن دوست دختر سابقش  از اینکه قراره آدم باشه و کار دست خودش نده .
از یک ماه دیگه گفت که برمیگرده . هیچکدوممون حرفی از تو نزدیم . از اینکه شاید یک ماه دیگه تو باز باشی . که من چقدر منتظرم که تو برگردی .
عوضش به این خندیدیم که سعی میکرد من و قانع کنه که به جای موتور سه چرخه بخرم . حتی به شوخی تصمیم گرفتیم باهم خونه بگیریم .
هیچوقت از تو نپرسیدم . از اینکه چی کاره ای چه شکلیی حتی . هیچوقت نپرسید که من خوشحالم یا نیستم . انگار که اگر راجبت حرف نزنه تو وجود نخواهی داشت .
تو وجود داری حتی اگر من هم دیگه راجبت حرف نزنم . حتی اگر توی تلفنم هم اسمت نباشه . حتی اگر کسی اسمت و جلوی من نیاره. هر شب وقتی که چشمام و میبندم به  این فکر میکنم که کنارم دراز کشیدی من خیره شدم به پشتت .

Sunday, May 6, 2012

همه جای خونه پر از شمعدونهای سیاه بود با شمعهای قرمز. من بودم . مردی کنارم نشسته بود که قرار بود ایرانی باشه و نبود . کنارمون تی نشسته بود که قرار بود مکزیکی باشه و نبود . و مردی دیگر گه قرار بود برادر مرد باشه اما نبود. صدای تلویزیون و بلند کرده بودیم . مسابقه بکس . کاری به این ندارم که تماشای دو مردی که با دستکشهای بزرگ همدیگر و خونین میکنن چرا باید جالب باشه . واقعیت امر اینجاست که جالب بود .
یکی از شرکت کننده ها با یک لشکر پشتش وارد شد . جاستین بیبر یکی از آدمهای لشکر بود . رقیب بعدی با سه نفر وارد شد . نفر سمت راستش که مربیش بود توی کوبا فلسفه درس میداده یک روزی .
مردها رفتن توی زمین مسابقه . ما آبجوهامون و سر کشیدیدم . مردها همدیگر و زدند . مرد دست من و گرفت . یکیشون برد . اون یکی از خجالت از رختکن برای مصاحبه بیرون نیومد . آبجو ها که تمام شد . جیغ کشیدن تلویزیون هم تمام شده بود . وقت رفتن بود.

Tuesday, April 17, 2012

تراپیست من پیر مرد مو بلند هیپی ست که تخصصش کار کردن با مردهاییه که زنهاشون و به قصد مرگ کتک زدند و زندان رفتند حالا اومدند بیرون و باید تحت درمان باشند . تراپیست من یک دفتر قدیمی داره با مبلهای قدیمی دهه هشتاد . فکر میکنم که تنها آدمی که به دیدنش میره که از طرف دادگاه نیست منم .
من پنجشنبه ها بعد از جلسه های طولانی صبحها سوار ماشینم میشم . توی ترافیک یک دستمال میندازم روی شلوار یا دامنم . کتم و در میارم . با یک دست فرمون و میگیرم و با دست دیگه ام ساندویچم و به خودم قول میدم که شب ورزش کنم . من یک ساعت رانندگی میکنم که برسم به مبلهای خاک گرفته صورتی با آباژور سبز تا بشینم روبروی پیرمردی با موهای بلند و بلوز بنفش یا صورتی .
.
من براش از تو میگم . از تو با خونه ای با دیوارهای سفید . دیوارهای خالی. و مبلهایی که روشون ملافه کشیده شده و فرشهایی که روشون و پوشوندن . از تو و پدرت . و بعد از خودم میگم . از خونمون با دیوارهای رنگی و تابلوهای عجیب غریب و گبه های رنگی . از تو میگم که دفعه اولی که اومدی اینجا فرشها رو بالا زدی که زیرشون و ببینی . و نگاه متعجبت به مجسمه های بالا شومینه و نگاه متعجب من به اون همه کاسه کریستال دور شومینه تو .
تراپیست من فکر میکنه من و تو برای هم خوبیم . من اما خسته ام . تو میری و بر میگردی و باز میری . من آروم نشسته ام توی اتاق بهم ریخته رنگی ام لابه لای کاغذهام و دنبال کار میگردم . تو پشیمون میشی و برمیگردی و بعد دوباره خسته میشی و میری . من قبلا سر به دیوار میکوبیدم . جیغ میکشیدم گریه میکردم اما الان فقط میشینم لابه لای کاغذهام .
من قراره یاد بگیرم که به مردها اعتماد کنم . برای همین پنجشنبه ها یک ساعت رانندگی میکنم که روبروی یک مرد بشینم که بهم یاد بده اعتماد کردن چه شکلیه .
میفهمم که چقدر سخته برات بودن با کسی مثل من . همونقدر که سخته برای من بودن با کسی شبیه تو . من فکر میکنم که باهم بودنمون خوبه . شاید حتی اشتباه کنم . اما الان در این لحظه خوبه . پس من میشینم لابه لای این دیوارهای زرد و آبی تا تو خودت برگردی . اگر هم بر نگشتی اون موقع فکری براش میکنم.

Friday, April 13, 2012

دلم گرفته مثل خر. امروز و ورزش نکردم . اصلا تکون نمیتونستم بخورم . تمام بعد از ظهر و خوابیدم . حتی تلاش مذبوحانه ای کردم برای تمیز کردن اتاقم . مامان اینا مهمونن . رفتم چهار زانو نشستم روی تختشون . من با پیژامه بنفش راه راه . خونه تو هیاهوی قبل از مهمونی بود . مامان داشت دنبال لنگه کوشواره اش میکشت . ح تکست داد که پاشو بیا اینجا. من توی ذهنم داشتم مرور میکردم یعنی اینکه از جام پاشم موهام و شونه کنم حتی پيژامه ام و در آرم . بعد گیرم همه اینکارها رو کردم چجوری تبدیل شم به یک موجود خوشحال پر سر و صدا؟ دیدم بعد از مدتها اگر ببینمش ترجیح میدم که این شکلی نباشم و دلم مثل خر نگرفته باشه . حتی به اتاقش هم فکر کردم و به آشپزخونه اش و به جای خالی باباش که به طرز دردناکی شبیه بابای منه . اما خر نشدم که از جام پاشم . به مامان گفتم عصبانیم . حالم از خودم بهم میخوره . گفت یاد بگیر که خودت و قبول کنی . میخواستم جیغ بزنم . پاشدم برگشتم تو اتاق. راست میگه . اما من وقتی حالم داره از یک چیزی یا کسی حتی خودم بهم میخوره چجوری قراره چی شو دقیقا قبول کنم؟ مامان اینا رفتن . دارم سعی میکنم با خودم مهربون باشم . پاشم برم جلو تلویزیون یک لاک بنفش بزنم که حداقل به پیژامه راه راه و دل گرفته ام بیاد .
شاید این بارون هم بند اومد . شاید حتی یک بطری شراب باز کردم . فکر کنم جایی توی یخچال باید شکلاتی جا مونده باشه . حالا خودم و نمیتونم قبول کنم دلیل نمیشه که مهربون نباشم .

Friday, April 6, 2012

من از درهای بسته میترسم . شاید این دلیل این تجرد طولانی مدت باشه . من سریع فرار میکنم . خیلی سریع اگر زیادی نزدیک شم . اگر قلبم بلرزه . اون شب توی اون بالکن گفتی که قول بده نری که فرار نکنی . من قول دادم . سر حرفم هم ایستادم . سخت بود . گاهی نفسم توی سینه بند میومد . اما درهای پشت سرم و بستم و نشستم . درهای تو باز بود . خیلی راحت قدم زنان سوت زنان رفتی. من نمیتونم توقع داشته باشم . تصمیم من بود که پشت درهای بسته بشینم که این رابطه کار کنه .
تو رفتی و من خوبم . بلاخره از توی تخت بیرون اومدم . حتی دیشب رفتم بیرون . لیوان کنیاکم و گرفتم دستم و به تو فکر کردم به تو و شاتهای گرن مارنیه که قاطی کنیاکت میکردی . کنیاک درینک من نیست . یادته میگفتی که من به اندازه یک روس ودکا میخورم . کنیاک مزه لبهای تورو میده . اما من این و به کسی نگفتم . لیوانم و دستم نگه داشتم به بحث مزخرف سر میز ادامه دادم.
امروز اتاق و جمع کردم . ملافه هایی که بوی تنت و میداد انداختم توی سبد . ملافه های گلداری که دوست نداشتی و انداختم . کاندومهای کنار پاتختی و جمع کردم گذاشتم توی یک کیف تو کشو . لباس خوابهای توری و گذاشتم که بشورم . دوای سرماخوردگیت هنوز روی میز بود . برش داشتم . عیدیم و گذاشتم ته کمد .
میتونم مجسم کنم برای تو راحت تره . من اونقدر بخشی از زندگی تو نبودم . چقدر سر این قضیه دعوا کردیم . امروز یکی از کلاینتهام پنجاه دقیقه گریه کرد چون دوست پسرش ترکش کرده بود . من نشستم اونجا توی کت دامن مشکیم . با صدای آروم باهاش حرف زدم . بغض داشتم . دلم میخواست از روی صندلیم پاشم بغلش کنم . دوتایی بشینیم روی زمین گریه کنیم . اما لبخند زدم . منتطقی بودم .
همه راست میگن . اگر دوستم داشتی میموندی . اصلا مرد ایرانی نمیتونه من و تحمل کنه . بهتره جواب تلفن اون آقای دکتر ۴۰ ساله رو بدم . اصلا مردها احمقن . چیزی که قرار بود از بین بره بلاخره تموم میشد همون بهتر که الان تموم شد.
میبینی همه راست میگن . منم برای همه لبخند میزنم . اما درد داره . چشمم روی تلفنمه که شاید زنگ بزنی . هنوز نمیفهمم چرا . تمام جنبه های خودم و بردم زیر سوال . دلم برای زیر گوش سمت چپت تنگ شده .
کاش که برگردی .
میدونی من این و به تو نمیگم . به همه اونهایی که فکر میکنند من بسیار خشن و سنگ دلم هم نمیگم . اما صبحها دلم میخواد به تو بگم صبح بخیر . دلم میخواد یکشنبه ها با تو صبحونه بخورم . دلم میخواد شبها کنارت بخوابم .
کاش که برگردی.

Thursday, April 5, 2012

پوست تن من سفیده . خطها و بخیه ها توش گم میشه . پوست تن اون اما رنگ خوش رنگ کارامله یک جور طلایی گرم . جفتمون ژاکت صورتی تنمون بود . بالای پله ها منتظر بودیم بریم پایین برای جلسه . دور مچ دست من پره از زلمبو زیمبو . دور مچ دست اون خالیه . گفتم خط خطیهامون باهم مچن . گفت من تاحالا مال تورو ندیدم . آستینم و زدم بالا . نمیشه با این همه زخم از کسی پرسید که داداش میخوای خودت و بکشی؟ بیا ببرمت بیمارستان . گفت شنیدم داشتی گریه میکردی . گفتم صبح قبل از کلاینتم با تکست مسیج تموم کرد . خندید گفت مردها همه احمقن ٫‌عوضش الان میتونی تتو پشتت و بگیری . خندیدم . اصلا یادم نبود که این بهم زدن نقطه مثبت هم داشت . رفتیم توی جلسه . ما باهم خوب کار میکنیم . بهترین نتیجه ها رو زمانی داریم که کلاینتها هردومون و باهم میبینند .
نمیدونم چند سالشه . صورتش میگه حدود بیست و خورده ای . تک و توک موهای سفیدی که تا کمرش میرسه میگه بیشتر . متخصص ترک اعتیاده . سالها معتاد بوده . همه سوالهای احمقانه من و با خون سردی و آرامش جواب میده . مدتها زندان بوده چند سالی هم میفروخته . ۵ ساله فکر کنم که ترک کرده . اگر عشق صورت داشت شبیه این زن بود . قدش نسبتا کوتاه و تپل . موهای بلند فر داره . . انگار که سمبل مادر بودنه .

Sunday, April 1, 2012

یکی از استاد هام یک مثالی و زیاد میزنه . مثالش اینه : سه نفر داشتن کنار یک رودخونه ای راه میرفتن که میبینن یک نوزاد روی آب شناوره . یکی از سه نفر میپره توی آب که بچه رو از آب بگیره . توی آب میبینه که چند تا نوزاد دیگه هم با جریان رودخونه دارن به طرفش میان . نفر دوم هم میپره توی آب که بچه ها رو از آب بگیرن . نفر سوم بیرون آب شروع میکنه به دویدن . ازش میپرسن کجا میری؟ چرا نمیای کمک. جواب میده : من دارم میرم جلوی اون احمقی و بگیرم که داره بچه پرت میکنه توی آب.

صبح جمعه توی حیاط مخروبه خونه اش زیر آفتاب نشسته بودیم . این روزها یکی از بزرگترین ترسهام مرگ این مرده . یکی از اولین کلاینتهامه . اون روز صبح حالش خوب بود . حداقل میتونست حرف بزنه یا حتی بشینه . داشت برام از زمان قبل از زندان میگفت . از تفنگهاش و گنگ و زندان و بچگیش و بچه هاش . تمام مدت داشتم فکر میکردم که ای کاش چند سال قبل کسی فقط یک نفر کاری برای این آدم میکرد. نه تنها برای این آدم بخصوص بلکه برای بیشتر کلاینتهای تازه از زندان بیرون اومده ام. گاهی فکر میکنم اگر بیست سال قبل / سی سال قبل کسی جایی جوری این روند و متوقف کرده بود این آدم سالها پشت دیوار نمیموند شاید الان انقدر بیمار نبود شاید حتی زنده میموند . از اونجا که اومدم بیرون نفسم بالا نمیومد . احساس میکردم که تنهام . که کمن تعداد آدمهایی که حاضرا با گنگ ممبر ها کار کنند که باید سالها قبل اتفاقی میوفتاد نه الان که انقدر دیره . بعد همش یاد مثال استادم بودم که چرا کسی نمیره جلوی اون احمقی و بگیره که تاره بچه ها رو میندازه توی آب . توی همین فکرها رفتم که سوپ و سالاد بگیرم قبل از اینکه برم سر کار بعدیم از سوپر مارکت که اومدم بیرون دیدم یک آقای پیری نشسته روی یک صندلی با یک جعبه چوبی جلوش از طرف یک ارگانیزیشنی که بچه هایی که ممکنه طرف گنگ برن کمک میکنه و براشون بعد از مدرسه کلاس میزارن .
اون روز بعد از ظهر من یک لبخند گنده داشتم . شاید درست مثل لبخند یکی از اون آدمهای قصه وقتی که وسط رودخونه وایستاده و داره سعی میکنه که کاری بکنه حتی اگر کوچیک و میدونه که یکی داره میدوه میره جلوی اون احمقی و بگیره که داره بچه ها رو پرت میکنه توی آب. .

Sunday, March 25, 2012

زخم چاقو میمونه . حتی جای دندونه های چاقو . باید بدونی کجا رو داری میزنی . سنت که کمه دست از همه جا راحت تره . وقتی شروع میشه میدونی که هیچ چیزی به اندازه اون چند قطره کمک نمیکنه پس فکر نمیکنی و بعد یک عمر باید باهاش کنار بیای . با خطهای رنگی گه گاهی سفید میشن گاهی یکمی تیره تر از رنگ دستت . بزرگتر که میشی میبینی نمیشه دیده بشن ٫ دیگه قایم کردنش اونقدر راحت نیست . فکر میکنی به تمام تنت . به پستی و بلندیهاش به جاهایی که دیده نمیشه . که دستت راحت بهش برسه. بعد یکهو اونی که از همه بهت نزدیک تره وسط شوخی و خنده دستهاش میره زیر دامنت . بالای پاهات . دستهاش میخوره به زخمها . نگاهت میکنه . نگاهش سرد خواهد بود و ترسناک . نمیتونی توقع داشته باشی آدمها درکت کنند . میشه بهونه دستشون وسط تک تک دعواها .
اما اینجوری نمیمونه . یکمی که بگذره یاد میگیری که چاقو رو بزاری زمین . فقط بخاطر خودت . یاد میگیری که درد بعدش از دردی که الان توشی کمتره . یاد میگیری که اون خطی که روی تنت میمونه بعدا بیشتر دردت میاره . یاد میگیره که چاقو رو بزاری زمین تکیه بدی به در حموم تو تاریکی فقط نفس بکشی . یا پاشی بری سوار ماشینت شی الکی رانندگی کنی . سیگار بکشی . تا درده رد شه . یک جایی یاد میگیری که خطهای تازه لازم نداری . یاد میگیری که خودت و آروم کنی . طول میکشه . دردت میگیره . احساس تنهایی میکنی . اما یاد میگیری یک جایی یک روزی این و میتونم قول بدم .

Saturday, March 10, 2012

آقای ایرانی بسته نون و میزاره روی میزمون . مرد میگه کسی که آدم کشته بده و باید تاوان کارش و بده . من تکیه دادم عقب توی ذهنم صورتهاشون از جلوی چشمم رد میشن صورتهای تک تکشون . مردهایی با تاریخچه های طولانی . مردهایی با انگشتهای خونی .
مرد میگه زندان بخشی از تاریخ بشره .
من نگاهش میکنم . دوستش دارم . من فکر نمیکنم که زندان بخشی از تاریخ بشره . من فکر میکنم به تک تکشون . به همه اون چند نفری که فقط هفته گذشته بهم دیگه توی گوشه خیابون ایستادیم و نفس کشیدیدم چون خیابون بعد از ۴۳ سال زندان جای ترسناکیه حتی اگر هیچکس توش نباشه .
مرد میگه اگر آدمها مثل من فکر کنند دنیا جای ترسناکی میشه .
من به مردی فکر میکنم که از ۱۸ سالگیش زندانه که تا آخر عمرش اونجا خواهد بود به مرد ۴۰ و خورده ساله ای که میتونست تو یک شنبه آفتابی توی ایستگاه اتوبوس به ایسته . به مردی که داره تاوان گناهش و میده .
من به مردی فکر میکنم که دستهاش خونیه اما هرگز بخاطرش زندان نرفته که تمام سی سال گذشته رو توی خواب جیغ کشیده مردی که فکر میکنه هیچ عذابی گناهش و کم نمیکنه . من نمیفهمم که چرا زندان . من باور دارم که آدمها وجدان دارند . من فکر نمیکنم که صاحبهای این دستهای خونین آدمهای بدین .
مرد فکر میکنه من غیر منطقیم .
من فکر میکنم که کاش قضاوتی قضاوتی قضاوتی در کار نبود
نرم شدم . این همه آرامش و نرمی و مدیون شم . یک جایی بین پیچ و خم تنش و ترسهای بی سر و ته من ٫‌یک جایی لا به لای ملافحهای روی زمین جمع شده و رانندگی های طولانی و سفرهای دو سه روزه ٫‌ جایی بین حرف زدن های بی وقفه گریه های از سر ترس بحثهای بی منتطق و سوالهای عجیب غریب و قصه های آدمهای قبل ٫ توی آینه رو نگاه کردم و دل داده بودم .
زن توی آینه این روزها حتی با تنش هم نرم شده . .
دست از سر تنم برداشتم . از وزن کردنهای مدام . از قرصهای آبی رنگ . از ترس از زشت شدن . چاق شدن . با خودم نرمتر شدم .


Wednesday, March 7, 2012

امروز ساعت نه صبح توی دفتر تراپیستم بلند اعلام کردم : من احساس امنیت میکنم . و باور دارم که دفعه اولی بود که تو زندگیم این حرف و زده بودم و حتی فکر میکنم که اولین دفعه ایه که توی زندگیم اینجوری احساس امنیت میکنم . انقدر از ته دلم احساس میکنم که همه چیز اوکیه .
امروز نگاهش میکردم وقتی سیگار میکشید . وقتی دستهاش با موهام بازی میکرد . وقتی داشتم به این فکر میکردم که اگر بره حاضرم باهاش برم .
این احساس امنیت واسه منی که همیشه نگرانم چیز غربیبیه .
و بهترین حس دنیا اون موقعیه که میخوام از دستش جیغ بکشم بس که گند میزنه به موهای تازه شسته تازه سشوار کشیده من .

Thursday, March 1, 2012

نشستم روی مبل کنار پنجره . یک پتو نرم انداختم روی پام. هنوز لباس خواب تنمه . یک آهنگ نرم هم گذاشتم . بیرون آفتابیه . صدای پرنده و ناله های گربه همسایه میاد .چشمهام میسوزه . تنم درد میکنه . احساس زمینی و دارم که تا چند روز پیش میدان جنگ بوده و امروز همه سربازها رفتند و فقط زخمها و جنازه ها باقی مونده . ساعت نه صبح یک جلسه داشتم . ساعت ده و نیم یک جلسه دیگه . کلاینت ساعت ۱۲ ام کنسل کرده بود . ساعت سه باید میرفتم دفتر کسی برای کارهای بیمه . ساعت چهار باید مطب دکتر دیگه ای باشم برای تستهاش . ساعت ۶ هم جایی وقت دارم . تمام برنامه هام و کنسل کردم تا ساعت چهار . نشستم اینجا زیر پتو دارم جیوان گاسپاریان گوش میدم . این صدا هیچوقت قدیمی نمیشه . انگار که کلی حرف داره انگار که سازش .
دوروورم کلی کاغذه . تو دوساعت گذشته پول قبضهایی که جمع شده بود و دادم جریمه هایی که ته کیفم مونده بود . تلفنهایی که باید میزدم . اپلیکیشنهای دکترا .
فکر کنم که خوبم . حتی میدانهای جنگم با گذشت زمان سبز میشند دوباره . منم لابد آروم میشم . الان کم کم پا میشم میرم جیم یک ذره ورزش میکنم . دوش میگیرم بعدش . . بعد هم میرم یک کاسه سبزیجات آب پز میخرم برای ناهار .

Wednesday, February 8, 2012

ادعای سرد بودن و خشن بودنم آسمون و پاره میکنه اون وقت اینجوری مثل یک جوجه مریض توی جوب افتاده ترسیدم . آقا جان ترسیدم . . من کوه یخ دارم آب میشم و نمیدونم باید با خودم چی کار کنم . جناب آدلر می فرمایند که آدم در چهار قسمت زندگیش باید موفق باشه : رابطه ٫‌کار ٫‌دوستی و رابطه اش با خداش.
خوب حالا بنظر میاد که همه چیز خوبه . من تو هر نفسی که میکشم از این میلرزم که ای وای الان یک اتفاق بدی میوفته . ای وای الان میزاره میره . ای وای الان یکی از مریضهام میمیره . ای وای معدلم اومد پایید . بعد حالم از خودم بهم میخوره از اینکه انقدر ترسو شدم . از اینکه میدونم که هر چیزی بشه از چیزهایی که تا حالا شده که بد تر نیست . اصلا گیرم این یک بازی باشه و گیرم که ببازم این بازی و . مگه دفعه اولمه ؟ مگه از این بدترش نشده ؟
هرشب ترسهام و میچینم روی تخت بهشون سلام میکنم . اونا هم تا صبح ذل میزنند بهم . آقای ادلر نگفت اگه هر چهارتا قسمت کار کنه اما خود آدم درست کار نکنه حکمش چیه .