Sunday, June 24, 2012

دست از سر شمردن شبها برداشتم .

Monday, June 18, 2012

انگار که بالای دره ایستاده باشم و بدونم که وقت پریدنه . به کلاینتهام میگم که دارم میرم . میشینم با بغض میگم که این جلسه و هفته آینده جلسه های آخرمونه . بعد دستمال کاغذی و تو دستم بالا پایین میکنم .
برای من تراپیست شدن و تراپیست بودن ربط زیادی به مدرسه نداشت . شاید بین اون همه کلاس یک یا دوتاش برام هنوز تازه است . من وقتی تراپیست شدم که یاد گرفتم با دستهام چی کار کنم وقتی که ترسیدم و نمیخوام ترسم مشخص شه . وقتی یاد گرفتم با کسی که داره از روی هرویین میاد پایین چی کار باید بکنم . یا چه جوری روبه روی مردی بشینم که میخواد خودش از روی پل پرت کنه پایین چجوری بهش بگم که من اینجام که من میشنومش .
یک جایی توی این راه یاد گرفتم که بشنوم که ببینم . که تکه های پازل و کنار هم بچینم . که نترسم و نترسونم .
شاید حتی کار من از من عاشق بهتری ساخت . وقتی که خیلی جاها توی صورت خیلیهاشون صورت مرد و میدیدم . یا اگر بخاطر تک تک کلاینتهام نبود چقدر سخت بود برام درک کردنش .
یادمه یک روز نشسته بودم روی زمین اتاق سوپروایزرم و می گفتم من پایین نمیرم . به هیچ عنوان حاضر نبودم برم کسی  و ببینم . میترسیدم . میترسیدم جیغ بکشه میترسیدم تهدید کنه که خودش و میکشه میترسیدم از اینکه ببینم من کاری برای این آدم نمیتونم بکنم فقط درد کشیدنش و میبینم بس . سوپروایزرم یک نگاهی بهم گرد و گفت تو توی خونه یک بچه هفت ساله دارید نه؟ گفتم آره . گفت به این فکر کن که داری با یک پسر بچه هفت ساله برخورد میکنی نه یک مرد پنجاه خورده ای ساله .

من اینجا آدم بهتری شدم . تک تک این آدمها نه تنها از من تراپیست ساختن که از من زن بهتری ساختن . و این نهایت سعادته که کارت و اولین تجربه کاریت انقدر خوب باشه . انقدر امن باشه .  کلی تصویر توی ذهنم از تک تک قصه هاشون  .
و خوب میدونم که تا هفته آینده بارها گریه خواهم کرد از درد اینکه دیگه اینجا نخواهم بود .

اما وقتشه که ساعت بزارم برای ۶:۳۰ صبح . فکر میکنم اگر صبح و برم بدوم حداقل با حال بهتری میرم و حال بهتر شاید باعث حداقل فردا رو خیلی غضه نخورم که کم کم وقت رفتنه  .

Saturday, June 16, 2012

باید آروم شم .  یکمی آروم تر. این همه بی تابی بی دلیل . باید جای نفس کشیدن باز شه تو این روزها . باید وقت باشه برای ولو شدن روی ملافه های زرشکی و بی غم کتاب خوندن نه از سر بی حس کردن جای خالی .
باید آروم شم . باید تموم شه . سه ماه خیلیه این همه پیچ و خم خیلیه .
همه چیز یک بازی مزخرف احمقانه است . اگر ارزشش و داشت براش میموند . اگه نموند دیگه خوب که چی ؟
تراپیستم میگه چشمات غمگینه و تا غمه تموم نشه کاریش نمیشه کرد .
I have the sad eye syndrome lol


امروز تولد بچه است .  باید پاشم بادکنکهای رنگی بردارم با کیکش ببیریم جایی که تولد گرفتیم . فردا هم روزه پدره باید کارت بگیرم و بستنی بگیرم برای زیر کیک و بساط کیک درست کردن . اقای پدر روی کیکش توت فرنگی میخواد زیرش بستنی وانیلی. امروز بد نیست ورزش هم کنم . شاید بعد از تولد .  ۳تا آب جو دیشب با دوتا مارگریتا و احتمالا پیتزای تولد ورزش کردن رسما حکم جلوگیری تا وزن کردن در این شرایط.

باید آروم شم باید فکر نکنم . بسه دیگه باید که زندگی ببرتم . یک جای دیگه . ذهن من جای امنی نیست برای من .

The 12th night

There is a sad dynamic between sitting here drunk and not going to bed when I know doesn't matter how hard my fingers search for you; you are not going to be found in a mountain of blankets and sheets.

I leave the scent of my perfume on my pillow, there is no trace of blue D&G smell.  I close my eyes and cry myself to sleep. You wont be back , not tonight, not ever !

Friday, June 15, 2012

شب دوازدهم

روبروی پیر مرد نشتم . بلوز گلدار تنش بود. نگفتم که ذهنم مدتهاست خاموشه . نگفتم که حرف زدن یادم رفته که آدمها حرفهام و نمیفهمن نگفتم که نمیدونی چقدر سخته تراپیست باشی و نتونی حرف بزنی . چرا میدونست اگر میگفتم . ولی نکفتم . گفتم مردها روی عصابم دارن رژه میرن . آقای ایرانی توی استخر جیم . آقای قصاب . مردی  تازه ترین آدم سکس گروهمه .
از دلتنگیم نگفتم . از اینکه شبها تن-ش و کم میارم از اینکه دیشب توی پیاده رو چایی به دست بغض کردم گریه کردم  از اینکه عصبانیم از اینکه اون خوبه و من خوب نیستم .
عوضش از کلاینتهام گفتم . از اینکه سوپروایزرم توقع داره که من از کسی راجب اورال سکس بپرسم و من نمیتونم  . من میتونم راجب خیلی چیزها با خیلی آدمها حرف بزنم اما راجب الت بعضیها ترجیح میدم حرف نزنم . مثلا این مورد .
پیرمرد با بلوز گل گلی نخیش خندید به داستانهام گفت :
it seems like your universe has a sense of humor

and the reality is that he is right and it does
واسه همینه که اشکهام میان اما خنده ام هم میگیره . خنده ام میگیره وقتی آقای عضله داره توی استخر جیم یک نفس حرف میزنه باهام و من خوب میدونم که چشمام لنگه به لنگه است . خوب وقتی کور باشی و لنز بزاری و گاهی لنز رنگی بزاری و بعد لنزه خیس شه خوب میره بالای پلکت . من که پشت دستم و بو نکرده بودم این برادرمون یک هو کله سحری بخواد گیر بده به اینکه چرا گردنبند گردنته . اسم فارسیت چیه . و از این مزخرفات .
حالا که من نمیخوام دیت کنم . حالا که من میخوام بشینم قشنگ سر فرصت غصه بخورم انگار تمام موجودات  هات شهر از تو لونه هاشون بیرون اومدند .

Tuesday, June 12, 2012

شب نهم

امروز سخت بود .
از صبحش سخت بود . من روی میزم تا سقف پرونده بود با نوتهای ننوشته . الف پشت سرم نشسته بود بغض داشت . بعد از سه سال رابطه دوست پسرش یادش افتاده که الف کلیمی نیست و پس اگر کلیمی نیست قضیه خون کلیمی که باید تو بدن بچه های آقا بره از طرف مادر چی میشه ؟ الف بغض داشت با اون لهجه خوشگل اینگلیسیش پشت سر هم حرف میزد . اولا فکر میکردم همیشه عصبانی بعدا یاد گرفتم یونانی باشی لندن هم بزرگ شی باید این همه با شدت حرف بزنی لابد. دنبال هتل میگشت که با پسره بره سانتاباربارا شاید این آخر هفته همه چیز درست شه . من آدرس همون هتلی و دادم که ما رفتیم برای درست کردن رابطه مون . بعد گریه ام گرفت . رفتم پایین یک لیوان آب بیارم . یک موجود فسقلی توی اتاق انتظار بود . اتاق انتظار ما پره از ملت بی خانمانی که روی مبلها خوابن . گاهی معتادهایی که اونجا منتظرن ببینن جایی تخت باز میشه برن بخوابن برای ترک کردن . اتاق انتظار ما همیشه پره از سر و صدا . اما هیچوقت یک موجود فسقلی اونجا نیست . موجود فسقلی تو بغل مامانش بود . با انگشتهای کپل که به یک دست کپل تر وصل بودن تازه دستش از اون گودی هایی داشت که آدم دلش میخواست فقط نگاهشون کنه . موجود فسقلی دو تا چشم گنده سیاه داشت که تا ته دنیا میخندید .
اومدم بالا به الف گفتم برو پایین این احمق و ببین حالت بهتر میشه . زد زیر گریه که من بچه نمیخوام که اگر بخاطر بچه نبود شاید این رابطه کار میکرد . دل خودم شکسته . یک موجود گریان هم ربروم . نشستم بغلش گفتم ببین شرایط من شبیه تو نیست دردش هم اما باور کن دردش نمیکشتت .
مزخرف گفتم .
بعد کار خوابیدم . بعد گفتم برم جیم .
من حالم که بد باشه میرم بدوم به این امید که بهتر شم . بهتر شدم . بعدش با خودم گفتم برم بشینم یک قهوه بخورم یکمی کتاب بخونم .  دواهای مامان و بگیرم . راه رفتن توی داروخونه ای که همیشه با یکی توش بودی درد داره . آدمها نمیفهمن که چی این آدم دوست داشتنی بود و نمیشه توضیح داد که نصفه شب کنارت آروم قدم میزد توی داروخونه که تو تمپان انتخاب کنی. آدمها واسه  دوست داشتن دلیلهای گنده میخوان و دوست داشتن مردی که زیر نور مزخرف یک دارخونه برات دنبال شکلات میگیرده به نظرشون احمقانه است .
نشستم توی ستارباکس . اولین دعوامون اینجا بود . یک پدر و دختر ایرانی سر همون میز نشسته بودند . پدره داشت دخترشو نصیحت میکرد . من دلم بابام و خواست . پدره گفت من که یک دختر بیشتر ندارم اگر میدونستم پسره داره این کارها رو میکنه که من خودم میکشتمش . باباهه بغض داشت . دختره داشت زمین و نگاه میکرد . من آنا کارنینا رو گذاشتم توی کیفم بغضم داشت میترکید .
ساعت ۱۱:۱۱ دقیقه ماشین و پارک کردم . آرزو کردم که برگرده بعد از خودم بدم اومد برای این همه خواستن . بغضم ترکید.

Sunday, June 10, 2012

شب هفتم

I am not bullet proof and I don't know how to let go.

شب هفتم فقط یک تصویره از خودم . توی تخت . خیره به سقف زرد اتاقم در حال گریه . . انگار که حالم بد باشه از خودم از این همه ضعف واسه دل تنگ بودن واسه خواستن .

اما ساعت تازه هفت و چهل دقیقه شبه . شاید بعد از کمی دویدن بعد از یک دوش . شب هفتم بهتر شه .

این بهم زدن دوماه طول کشید. اما باید بزارم چهل شب بگذره . مثل هر مرگی .

شب ششم

شب ششم پر بود از دل تنگی و بغض . پر از تصویرهایی که هی رد میشدند . پر از سوال .پر از حرفهایی که رو دلم بود . پر از چرا .

ساعت ده نیم یکی زنگ زد فحش کشید بهم که پاشو حاضر شو . ساعت یازده و نیم من یک لیوان صورتی دستم بود . یک پیراهن گل دار تنم . و وسط یک بار بین کلی مرد لخت وایستاده بودم .
یک ساعت بعد وقتی چندتا آقا خودشون و از میله های وسط کلاب آویزون کرده بودند با شرتهای قرمز . و من داشتم با یک توریست ایتالیایی می رقصیدم به این فکر میکردم که شب ششم گذشت .
شب ششم بدون دل تنگی و بغض گذشت و خدا پدر پابلو رو بیامرزه که فرق هالیوود و با وست هالیوود نمیدونست و هی میپرسید پس یعنی همه کلاب های این شهر اینجورین؟
یا حتی در واقع دنیا جای بهتریست با توریستهای ایتالایی گم شده .

Saturday, June 9, 2012

شب پنجم

پیرمرد یکمی توی صندلیش جا به جا شد و گفت : من احساس میکنم که عصبانیم و حتی جایگاه من نیست که عصبانی باشم و برام سوال پیش میاد که آیا عصبانی نیستی ؟
یک نگاهی انداختم به کفشهای قرمزم . هی توی خودم دنبال عصبانیت گشتم . نبود . گفتم نه . غمگینم . احساس میکنم که عزادارم اما عصبانی نه .
چند ساعت بعد توی آشپزخونه با یک چاقوی گنده گوشت بری داشتم گوشتهای خورشتی و تیکه تیکه میکردم که یاد این افتادم که مامان از این چاقو میترسه . اعتقاد داره که این خانواده به اندازه کافی دیوانه هست که بهتره چاقوی به این گندگی و تیزی توی آشپزخونه اش نباشه همینطور که داشتم به این حرف توی دلم میخندیدم و حواسم به پیاز های توی روغن بود که نسوزند داشتم به این فکر میکردم که من با این چاقو خیلی کارها میتونم بکنم . مثلا اون دوستی که باعث این جدایی شد . و کی بود میگفت من عصبانی نیستم ؟
بقیه بعد از ظهر وقتی داشتم گوجه فرنگی خورد میکردم برای سالاد . یا حتی وقتی داشتم بستنی زیر کیک و میزاشتم که روشون فراستینک بریزم باز هم داشتم به این فکر میکردم که یک چاقوی تیز قابلیتهای بالایی داره .

Tuesday, June 5, 2012

آلارم تلفنم ساعت ۶ صبح زنگ زد. 
who am I kidding? 
من ؟ ۶ صبح با حال خوب هم از جام نمیتونم پاشم چه برسه به الان . 
ساعت هفت و نیم دوباره زنگ زد. با غر رفتم زیر دوش . ساعت هشت و نیم توی اتاق نشسته بودم روبروی مردی که میدونم تنها با من میتونه حرف بزنه . بعد از رفتنش سوپروایزرم کشیدم کنار و گفت : راستش من نمی دونم تو چی کار میکنی و میدونی که نوع کارمون باهم فرق میکنه . اما میدونم به یک دلیلی که من نمیتونم بفهمم نوع کار تو با مردهایی که با زنها مشکل دارن کار میکنه . با اینکه تو از دنیاشون نیستی با اینکه هیچوقت زندان نرفتی توی گنگ نبودی این آدمها تورو از خودشون میبینند . 

اولش از حرفش نیشم از خوشی بسته نمیشد . 
اما چند دقیقه بعد بغضم برگشت . مردی که من دوستش داشتم که توی همین شهری که من بدنیا اومدم بدنیا اومده بود که دبیرستانش از دبیرستان من یک کوچه پایین تر بود که تمام مدت توی این شهر تازه همیشه با فاصله ده دقیقه ای از هم زندگی کردیم من و تو دنیای خودش نمیدید . من از خودش نمیدید . 

سر کلاس روابط جنسی دوبار  گریه ام گرفت . من قراره که یک خانم با شخصیت راحت باشم و به ۱۲ نفر آدم یاد بدم که چجوری روابط عاطفی و جنسی سالم برقرار کنند . من تمام طول اون دوساعت و بغض داشتم . آدمها حرف زدند گریه کردند هم دیگر و بغل کردند . من بغضم و قورت دادم . 

تمام بدنم درد میکرد . انگار که به هزار تکه شکسته باشم .  
توی جلسه آخر مثل یک آدم غیر پرفشنال که زبونش فیلتر نداره در جواب سوال : چرا نمیشه با فلان دپارتمنت همکاری کرد گفتم :
cause they are suffering from a serious case of asshole-ness 
آدم دل شکسته نباید توی جلسه های طولانی بشینه چون ممکنه فیلترش تو پروسه شکستنش گم شده باشه . 

بعد از کار باید میرفتم جیم باید سه مایل میدوییدم . گریه و افقی افتادن بسه باید زندگی بر میگشت به روال عادیش . کار ورزش رفت آمد . 
رفتم روی تردمیل . هنوز به نصف مایل نرسیده نزدیک بود بزنم زیر گریه . بدنم نمیکشید . انگار که رسما فیزیکلی چیزی شکسته باشه توی تنم . بعد از یک مایل ایستادم . میخواستم سعی کنم با خودم مهربون باشم . به روی خودم نیارم که زرتم وا رفته که انقدر حالم خرابه که تکون خوردن هم سخت شده . اما لج کردم . یک ساعت تمام وزنه زدم و شنا کردم . 
بهتر نشد که بد تر شد. 
حالا به جز بغض توی گلوم دستهام و هم نمیتونم تکون بدم . 
نتیجه اخلاقی اینکه به نظر میاد فلان که با گذز زمان چیزی بهتر نشده و بهتره که یک جوری فیلترم و پیدا کنم قبل از اینکه کار دست خودم بدم . 

Monday, June 4, 2012

ساعت سه نصفه شب پیاده شد سیگار بگیره . من دستهام جلوی صورتم بود و نمیتونستم که جلوی اشکهام و بگیرم . دم خونه من پیاده شدم . انگار که تک تک استخوانهای تنم و شکسته باشه . با لنز و لباس رفتم زیر پتو و فقط به خودم گفتم کاش که دیگه بیدارنشم . سه ساعت بعد خوابی نبود که بخواد بیداری باهاش باشه . بهش حق دادم؟ شاید . مردهای فسیل وار مردی که از روی استخوانهات رد میشه چون تو موضوع صحبت میز شون بودی. چون شهر کوچیکه و همیشه کسی بوده که تورو سالها پیش جایی دیده باشه یا کسی که چهار سال پیش باهاش دیت رفته باشی یا چیزی از این قبیل.
ساعت هفت صبح من هنوز داشتم گریه میکردم . مامان نشسته بود کنارم . گفت : اگر این آدمها از دختر من تعریف میکردند من فکر میکردم که کاری اشتباه کردم . دختر من آزاده است نه زنی که بخواد توی این چهارچوب بره .
گریه ام بند اومد .
ساعت نه صبح با کلاینت بودم . نمیشه وقتی توی اون اتاق نشستی گریه کنی . نمیشه به چیز دیگه ای فکر کنی . نمیشه توی دردهای خودت باشی. من گوش دادم زن از هرویین گفت از بالا آوردن از درد از سوزن .
ده تا یازده روی میزم گریه گردم . ساعت یازده ریملهای سیاه شده دور چشمم و پاک کردم رفتم پایین .  درد هام و بالا روی میزم جا گذاشتم رفتم پایین  نشستم توی اون اتاق روبروی کلاینتی که برام از عزیزترینهاشونه . من و مرد رفتیم نه سالگیش و پیدا کردیم باهاش حرف زدیم دستش و گرفتیم با خودمون آوردیمش توی پنجاه و خورده سالگی امروزش .
بقیه روز کاغذ بازی بود و قدم زدن و گریه کردن و نوت نوشتن و اشکها رو پاک کردن و توی جلسه رفتن و باز گریه کردن بیرون جلسه .
ساعت چهار و نیم مستقیم برگشتم توی تخت . خوابیدم اما بر خلاف قراری که با خدا داشتم باز هم بیدار شدم . اشکهام بند نمیومد . تکست زده بود که من نمیتونم گذشته تورو ندیده بگیرم و من مدام از خودم میپرسیدم کدوم گذاشته؟ منی که نه به کسی خیانت کردم نه دلی شکوندم نه به کسی بد کردم کدوم گذشته ؟
مامان اومد توی اتاق یکمی جیغ کشید که چرا میزاری بیارتت پایین . بعد نشست گفت ببین سرت و از سوراخ مورچه ها بکش بیرون . این آدمها فقط مورچن تو مردی و میخوای که تورو برای خودت بخواد نه مزخرفاتی که بقیه میگن . سرت و از سوراخ مورچه ها بکش بیرون .

گریه هام تموم شد . دوباره تکست داد که اگر پدر مادرت میدونستن تا چه ها کردی بازم بهت افتخار میکردن؟ یاد آدمهایی افتادم که  دارن سعی میکنن هرویین و ترک کنند . حالت تهوع . بدن درد . دلم بهم پیچید . من این آدم و انقدر عاشقانه میخواستم؟ کدوم کار؟
پاشدم صورتم و شستم رفتم تو اتاق جوجه یکمی سر به سرش گذاشتم . یک چایی با مامان خوردم .
هنوز انگار تمام اسختونهای بدنم شکسته است . هنوز چشمهام میسوزه .
اما فردا روز بهتری خواهد بود .

Saturday, June 2, 2012

این فقط یک اعتراف ساده است .

دراز کشیدم روی تختم دارم فکر میکنم که چقدر از این جیگر بازی از سر عشقه و چقدرش از سر ترس. چرا برای من اوکیه که اون نمیدونه چی می خواد یا کجای زندگیش ایستاده . 
امشب تو ساحل من روی یک تکه سنگ دراز کشیده بودم اون کنارم سیگار میکشید . من به این فکر میکردم که اگر همین الان همین جا بمیرم کملا راضی و  خوشحال خواهم بود
یک ساعت بعد توی ماشین گفت فقط میدونه که این باهم بودن خوشحالش میکنه که براش لذت بخشه و بسه . و من تو دلم به خودم گفتم  مگه به جز این چیز دیگه ای هم مهمه؟  این باهم بودن برای من هم خوشحال کننده است . من باهاش بودن و دوست دارم و به همین سادگی .  
اما من آدم سادگی نیستم  . من یک موجود مضطرب سخت گیر مو از ماست بیرون کشم  که برای هر چیزی و هر روزی یک برنامه داره بعد چجوری شد که به این آدم که میرسه میشم وای همین لحظه خوبه و همین لحظه بسه؟


دارم خودم و آماده میکنم که یک نصفه ماراتن بدوم . هر روز میرم جیم . بعد متوجه شدم که اگر به خودم بگم قراره سه مایل بدویی من سکته میزنم و بی خیالش میشم . اما اگه بگم فقط دو دقیقه بدو بعد راجبش صحبت میکنیم و بعد از دودقیقه باز همین حرف و تکرار کنم میتونم یک نفس پنجاه دقیقه بدوم . شاید باید این داستان و هم همینجوری نگاه کنم . 
اگر بخودم بگم این رابطه چیه و یعنی چی  وبه کجا میره و این حرفها سکته میکنم و بعد دوباره دعوا میشه و دوباره همه اون حرفهای بی خود میاد بالا
ولی اگر بگم حالا امروز فقط امروز و در نظر بگیر بعد واسه فردا تصمیم میگیری جایی برای سکته زدن نمیمونه

در نتیجه این جیگر بازی نه از سر عشقه نه از سر ترس یک جور تمیرین برای نصف ماراتن حالا به هر مقصدی ....